مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

مذهب چیزی جز سایه هستی بر هوش بشری نیست[1].

حیوانات از خدا هستند و حماقت از انسان.[2]

 مردم این را بدانند  چون کلمه ، موجودی است زنده، دست متفکر هنگام نوشتن می لرزد[3].

خنداندن یعنی کاری برای از خاطر بردن. چه کار نیکی بر زمین ،چه تقسیم کننده ای : فراموشی (در میان مردم)[4].

آرزو، خوشبختی است؛ انتظار، زندگی است.[5]

افتخار ، خورشید موخر، ماه آرام و گرفته ای که بر روی گورستان بالا می آید[6].

مسیح می گوید عشق بورزید؛ کلیسا می گوید پرداخت کنید[7].

جهنم هوشمندانه باز هم از بهشت ابلهانه بهتر خواهد بود[8].

در "شناختن" ، " متولد شدن" نهفته است[9] .

اگر شما قدرت دارید، برای ما حق باقی مانده است[10].

ما فقط یک جنبه مسایل را می بینیم[11].

جهنم یعنی فقدان ابدیت[12].

افول مردان بزرگ، افراد معمولی و کوچک را مهم می نماید. هنگامی که خورشید در افق فرو می رود، کمترین سنگریزه ها سایه های بزرگ  می یابند و با خود می اندیشند که چیزی هستند[13]


Victor Hugo


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۲
شهلا دوستانی


نوجوانی با مادرش تنها زندگی می کرد این دو رابطه ی خاصی با هم داشتند. با وجود اینکه پسر تمام دوره های فوتبال را گذرانده بود،  هنوز نیمکت نشین بود ولی مادرش همیشه برای تشویق او روی سکو بود. اوهرگز  حتی یک مسابقه را هم از دست نداده بود.

در ابتدای دوره دبیرستان او هنوزکوچک ترین بچه کلاس بود ،مادرش همچنان او را تشویق می کرد،  ولی به او می فهماند که اگر دوست ندارد مجبور نیست فوتبال بازی کند. ولی پسر چون او عاشق فوتبال بود ادامه داد.

او مصمم بود بهترین تمرینها را انجام دهد و امید داشت که کمی بعد او را برای بازی انتخاب کنند. در طول دوره دبیرستان، او در هیچیک از تمرینها و گروه ها غیبت نداشت. اما همچنان نیمکت نشین بود. و مادرش همچنان وفادار بر سکو می نشست و همیشه او را با کلامی تشویق می کرد.  

وقتی او وارد کالج شد، تصمیم گرفت شانس خود را در تمرینات امتحان کند تا شاید بعنوان تازه کار پذیرفته شود. همه فکر می کردند او هرگز پذیرفته نخواهد شد، اما او موفق شد. مربی پذیرفت نام او را در لیست قرار دهد زیرا او در تمام  تمرینات شرکت می کرد و برای هم تیمی هایش انگیزه ایجاد می کرد. وقتی قهمید که پذیرفته شده آنقدر خوشحال شد که تا نزدیکترین تلفن دوید تا به مادرش خبر دهد.

مادر نیز در شادی پسرش سهیم شد و تمام بلیطهای فصل  مسابقات تیم  پسرش را خرید. این ورزشکار جوان تلاش کرد در تمام چهار سال در تمرینات غیبت نکند، اما هرگز در یک مسابقه هم نام او را قرار ندادند.

آخر فصل بازی های فوتبال جوانان رسید، مدتی قبل از مسابقه ی بزرگ حذفی، او دوان دوان وارد زمین شد ، مربی او را دید ، در دست مربی تلگرامی بود. مرد جوان تلگرام را خواند و ساکت شد. غم بزرگی راه گلویش را بسته بود تا بالاخره به مربی اش گفت: " امروز صبح مادرم فوت کرده، می توانم امروز به تمرین نیایم؟"

مربی بازوانش را به آرامی دور شانه های او حلقه کردو به او گفت:" پسرم، بقیه هفته را مرخصی بگیر. در واقع تو مجبور نیستی حتی برای مسابقه شنبه آینده هم برگردی."

شنبه بعد، مسابقه اصلا خوب پیش نمی رفت، در سومین کوارتر، در حالیکه تیم ده امتیاز عقب بود، مرد جوانی  به درون رخکن رفت و لباس تیمش را پوشید. وقتی که او دوان دوان آمد، مربی و بچه های تیم از اینکه اینقدر زود آمده بودند زبانشان بند آمده بود.

مرد جوان به مربی گفت:" مربی، خواهش می کنم، اجازه دهید بازی کنم، من حتما باید امروز بازی کنم." مربی وانمود کرد چیزی نشنیده است.  حتی نباید فکرش را هم کرد که بخواهد بدترین بازیکن خود را در این باز ی مهم بازی دهد. اما مرد جوان بسییار اصرار کرد، مربی دلش به حال او سوخت و قبول کرد. "قبوله تو می روی تو  زمین" . چند لحظه بعد مربی و هم تیمان و تماشاگران آنچه را می دیدند باور نمی کردند. این جوان ناشناس، که پیش از این هرگز بازی نکرده بود، تمام کارهایی را که دقیقا می بایست انجام دهد را بدرستی انجام می داد. تیم رغیب نتوانست او را متوقف کند. او می دوید، سد راه می شد وچون ستاره می درخشید.در آخرین دقایق بازی او پاسی را فرستاد و بی وقفه دوید و نقطه برنده را مشخص کرد. تماشاگران به شدت او راتشویق می کردند. هم تیمی هایش، او را بر دوش گرفتند.

هرگز دیده نشده بود که {کسی را } اینگونه تشویق کنند.  بالاخره وقتی سکوها خالی شد، و بازیکنان دوش گرفتند و رختکن را ترک کردند. مربی دید که جوان در گوشه ای ساکت نشسته.به او گفت:" پسرم، ندیدم تا این حد در فکر باشی. تو عالی بودی. بگو چی شده؟  چی شد که اینطوری شدی؟" جوان به مربی نگاه کرد، چشمانش پر از اشک شد، به او گفت:" می دانید که مادرم این هفته درگذشت، اما آیا می دانستید که او نابینا بود؟" جوان بسختی آب دهانش را قورت داد و بزور لبخند زد: " مادرم به تمام مسابقات من می آمد. اما امروز، اولین باریست  که او می تواند بازی کردن مرا ببیند ، من می خواستم به او نشان دهم که قابلیت یک بازیکن خوب را دارم."




Les yeux de l'amour

Par renal le 11 Mars 2017 à 10:01


 

Un adolescent vivait seul avec sa mère et ils avaient une relation privilégiée. Bien que le fils passe toutes ses parties de football assis sur le banc, sa mère était toujours dans les estrades pour l'encourager. Elle ne manquait jamais une partie.

Au début du secondaire, il était encore le plus petit de sa classe et sa mère, tout en continuant à l'encourager lui fit comprendre qu'il n'était pas obligé de jouer au football s'il ne voulait plus jouer. Mais comme il adorait le football, il décida de continuer.

Il était bien décidé à faire de son mieux à toutes les pratiques et espérait qu'on finirait peut-être par le laisser jouer un peu plus tard.

Tout au long de son secondaire, il n'a jamais manqué une seule pratique ou partie, mais dû se contenter de réchauffer le banc. Fidèlement, sa mère était toujours dans les estrades et avait  toujours des mots d'encouragement pour lui.

 

Lorsqu'il fit son entrée au collège, il décida de tenter sa chance aux essais afin d'être accepté comme recrue. Tout le monde était certain qu'il ne serait jamais accepté, mais il réussit. L'entraîneur admit qu'il le gardait sur la liste parce qu'il participait de tout coeur à chaque pratique, ce qui, par le fait même, avait un effet motivateur sur ses coéquipiers. Lorsqu'il apprit qu'il avait été accepté, il fut si content qu'il courut au téléphone le plus près pour l'annoncer à sa mère.

Elle partageait son enthousiasme et reçut des billets de saison pour toutes les parties de l'équipe du collège. Ce jeune athlète tenace ne rata aucune pratique au cours de ces quatre années, mais ne fut jamais appelé à jouer dans un seul match.

C'était maintenant la fin de la saison de football junior et comme il arrivait sur le terrain en courant, quelque temps avant le grand match des éliminatoires, l'entraîneur vint à sa rencontre, un télégramme à la main. Le jeune homme lut le télégramme et devint silencieux. Une grosse boule lui nouait la gorge lorsqu'il annonça à son entraîneur:

" Ma mère est décédée ce matin. Est-ce que je peux manquer la pratique aujourd'hui? "

L'entraîneur pose doucement son bras autour de ses épaules et lui dit: " Prends congé pour le reste de la semaine, fiston. En fait, tu n'as même pas besoin de revenir pour la partie samedi prochain. "

Le samedi suivant, la partie ne se déroulait pas bien du tout. Au troisième quart, alors que l'équipe traînait de l'arrière par 10 points, un jeune homme silencieux se faufila dans le vestiaire et revêtit son équipement. Lorsqu'ils le virent arrivant en courant, l'entraîneur et les coéquipiers furent abasourdis de le voir de retour si tôt.

" Entraîneur, s'il vous plaît, laissez-moi jouer. Je dois absolument jouer aujourd'hui. " lui dit-il. L'entraîneur fit semblant de ne pas l'avoir entendu. Il était hors de question qu'il fasse jouer son pire

joueur pendant un match aussi crucial. Mais le jeune homme insista et finalement, ayant pitié de lui, l'entraîneur accepta. " Ok, tu peux y aller. " Quelques minutes plus tard, l'entraîneur, les coéquipiers

et tous les spectateurs dans les estrades n'en croyaient pas leurs yeux. Ce jeune inconnu, qui n'avait jamais joué auparavant, faisait exactement tout ce qu'il fallait et correctement. L'équipe adverse n'arrivait pas à l'arrêter. Il courut, bloqua et plaqua comme une étoile. Dans les dernières minutes de jeu, il intercepta une passe et courut sans s'arrêter et marqua le point gagnant. Les spectateurs sautaient de joie.Ses coéquipiers, le portèrent sur leurs épaules.

Des applaudissements comme on en avait jamais eu. Finalement, une fois que les estrades furent vides, et que les joueurs eurent pris leur douche et quitté le vestiaire, l'entraîneur remarqua le jeune homme assis en silence dans un coin. Il lui dit: " Fiston, je n'arrive pas à y  croire. Tu as été fantastique. Dis-moi ce qui t'est arrivé? Comment as-tu fait? " Les yeux emplis de larmes, il regarda l'entraîneur et lui dit: " Vous savez que ma mère est décédée cette semaine, mais saviez-vous qu'elle était aveugle? " Il avala avec difficulté et s'efforça à sourire: " Ma mère est venue à toutes mes parties, mais aujourd'hui, c'était la première fois qu'elle pouvait me voir jouer et je voulais lui montrer que j'étais capable de bien jouer. "

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۰
شهلا دوستانی

 

در این بخش به معرفی کتاب خوب " feeling good "اثر روانشناس و پژوهشگر "دکتر برنز" می پردازم .وترجمه ی گزیده ای از بخشهای آن را می اورم.  از نظر من، این کتاب بسیاری از تفکرات ما را که منجر به نوعی افسردگی می شود مورد مطالعه قرار داده و راهکارهایی برای اصلاح این تفکرات ارائه کرده. معتقدم اگر کسی در این رابطه بخواهد به خود کمک کند، این کتاب می تواند کمک خوبی برای او باشد. این کتاب ترجمه شده و در بازار موجود است.

 این گزیده ها، شما را از خواندن کتاب بی نیاز نمی کند و بیشتر مناسب کسانی است که علاقمندند با موضاعات کلی کتاب آشنا شوند. ترجمه این خلاصه از روی اصل کتاب انجام گرفته و از انگلیسی به فارسی است. شماره صفحات داده شده با شماره صفحات کتاب اصلی مطابقت دارد.  اصل کتاب را می توانید از طریق اینترنت دانلود کنید.feeling good-

 

  فردی که دچار افسردگی است عموما خود را با این صفات توصیف می کند: شکست خورده، معیوب، طرد شده و محروم .(ص53)

وقتی افسرده هستید همواره باور دارید که بی ارزشید. و هر چه افسرده تر باشید این حس شدیدتر خواهد بود.(ص53)

متاسفانه، وقتی شما افسرده اید ممکن است در باور به اینکه انسان نا کارآمدی هستید، تنها نباشد. در موارد بسیاری بر اینکه ناسازگارید یا شکست خورده اید و یا اینکه هیچ خوبی در وجودتان نیست آنقدر پافشاری می کنید که دوستان و خانواده و یا حتی روانکاو خود را وادار به پذیرفتن باورتان میکنید.(ص55)

در واقع شمار بسیاری از افراد افسرده کسانی هستند که دیگران آنها را بسیار دوست دارند. اما این موضوع وضع را اصلا بهبود نمی بخشد زیرا مورد علاقه بودن  و عزت نفس دو مقوله ای است که اغلب اشتباه گرفته می شود. و در آخر، فقط احساس خودتان در باره ارزشمند بودنتان  نشان می دهد در باره خود چه حسی دارید.  ممکن است با کم طاقتی بپرسید: خوب، حالا چگونه احساس مفید بودن داشته باشم." چگونه احساس ارزشمند بودن کنم؟حقیقت اینست، من احساس لعنتی ناکارآمدی می کنم، و بر این باورم که بخوبی دیگر مردمان نیستم. و باور نمی کنم که بتوانم کاری کنم که این حس فاسد تغییر کند و به همین دلیل است که من اساسا همین طور هستم". (ص57)

یکی از خصیصه های اصلی شناخت درمانی اینست که با سماجت حس بی ارزش بودن را از خودتان دورمی کنید.در جلساتی که من با بیمارانم داشتم آنها را به سمتی هدایت میکردم تا در تصور منفی  که از خودشان دارند، تحولی ایجاد شود. سوالی را بارها و بارها از آنها می پرسیدم:" آیا پافشاری شما بر اینکه لزوما  شکست خورده اید واقعا درسته؟"

اولین قدمی که باید برداشت بررسی دقیق  چیزی است که  در باره خود می گویید یعنی وقتی اصرار دارید که {بگویید} هیچ خوبی در شما نیست. دلایلی که برای دفاع از بی ازرشمند بودن خود می آورید اغلب بی معنی است.(57)

در عمل، مطالعات نشان داده ا ند، در موقع افسردگی، برخی از قابلیت های درست فکر کردن را ازدست می دهید؛ قادر نیستید دورنمای درستی از مسائل بدهید. اهمیت رویدادهای منفی زیاد می شود تا آنجایی که تمام واقعیت زندگی شما را پر می کند  - و نمی توانید به درستی بگویید اختلال در کجاست. همه چیز به نظرتان واقعی می رسد. توهم آن جهنمی که خلق کرده اید به باور عینی تبدیل می شود.

هر چه بیشتر افسرده می شوید بیشتر احساس بدبختی می کنید و افکارتان بیشتر نابهنجار می شود. و در گفتگو، وقتی ذهنی آرام دارید، نمی توانید تجربه ای از کم ارزشی خود و یا افسردگی بخاطر بیاورید.

افسردگی ما اغلب ناشی از اختلالات شناختی ماست . این اختلالات عبارتند از:

 

 

همه چیز یا هیچ چیز:

 این اختلال در مورد تمایل فرد به ارزیابی خود، با انتخابهای ممتاز است ، چهار چوب های سفید و سیاه. همه چیز یا هیچ چیز این اختلال اساس کمال گرایی را تشکیل می دهد و باعث می شود شما از اشتباه  و نقصان بترسید زیرا در این صورت خود را مثل یک بازنده کامل می بینید و احساس نقصان و بی ارزشی می کنید نام تکنیکی این اختلال شناختی " تفکر قطبی" است.

 

تعمیم افراطی:

فرد مطابق  میل خود نتیجه گیری می کند. {مثلا} اگر اتفاقی برای شما یکبار  بیافتاد تصور می کنید این اتفاق بارها و بارها مانند ماشین جک اسپاد  تکرار خواهد شد.  به عنوان مثال، فروشنده افسرده ای متوجه فضله ی پرنده ای روی پنجره ماشینش می شود و با خود فکر می کند" این درست مثل شانس من است ، پرنده ها همیشه روی شیشه من خرابکاری می کنند.!" وقتی از او  در باره این خاطره توضیح خواستم، او اذعان کرد که در طول بیست سال سفر جز آن یک مورد چیز دیگری را به خاطر نمی آورد. فردی که اختلال تعمیم افراطی دارد تقریبا به طور مرتب احساس می کند طرد شده است.

 

فیلتر ذهنی:

فرد جزئیات منفی را از هر موقعیتی جدا می سازد و فقط آن جزئیات را بسط می دهد. وبنابراین برداشت فرد از موضوعات فقط منفی می شود. مثلا، دانشجوی افسرده ای متوجه می شود که عده ای از دانشجویان بهترین دوست او را مسخره می کنند، عصبانی می شود و با خود فکر می کند :" این، نسل بشر است – بیرحم و بی احساس!" او این واقعیت را نادیده می گیرد که در چند ماه گذشته اگر نگوییم هیچ کس، فقط چندین نفر در مورد دوست او  بی احساس و بیرحم  بودند!

 

سلب صلاحیت از مثبت ها

یکی از جالبترین توهمات ذهنی تمایل مستمر برخی از افراد افسرده به تبدیل تجربیات خنثی و یا مثبت به منفی است. یکی از مثال های عادی آن :همه ی ما ممکن است خودمان را به این گونه پاسخگویی ها موظف کرده باشیم، به عنوان نمونه وقتی کسی از ظاهرما و یا کار ما تعریف می کند؛ در این هنگام اتوماتیک وار به خود می گوییم" اینها فقط لطف دارند" با یک تغییر سریع از این تعریفشان سلب صلاحیت می کنیم. سلب صلاحیت از تجربه های مثبت  یکی از مخربترین شکلهای اختلالات شناختی است.

 

استدلال احساسی:

 

{در این  نوع اختلال} احساس خود را نشانه ای از واقعیت می پندارید. و حجت شما اینست که :    حس می کنم آدم بیخودی هستم، پس بیخودم.این دلایل آدم را به جهت غلط می کشاند. زیرا احساسات بازتابش اقکار و باورها هستند.

 

استدلال احساسی تقریبا در تمام افسردگی ها نقش دارند. چون احساس می کنید همه چیز منفی است پس تصور می کنید واقعا هم همینطور است. و به نظرتان نمی رسد که باید درمورد درستی دریافتی که چنین حسی را برای شما پدید آورده  است، کند و کاوی کنید.

 

یکی از عوارض جانبی دلایل احساسی ، به تعویق انداختن است. " وقتی در مورد میز کارم فکر می کنم که تمیز کردنش غیر ممکن است ، از خودم بیزار می شوم." شش ماه بعد بالاخره  شما قدری به خودتان فشار می آورید و این کار را انجام می دهید. و به نظرتان می رسد انجام این کار بسیار لذت بخش بود و بهیچوجه سخت نبود.بود. در تمام این مدت شما خودتان را گول زده بودید زیرا عادت کرده اید که اجازه دهید ÷احساسات منفی اعمال شما را هدایت کنند.

 

عبارت های باید و نباید:

 

{در این نوع اختلال} شما می خواهید با گفتن "باید این کار را بکنم"، "باید انجامش دهم" به خودتان انگیزه دهید. این عبارات باعث فشار و رنجیدگی شما می شود. و در انتها نتیجه برعکس می دهد و موجب بی تفاوتی و بی انگیزگی می شود. وفتی که واقعیت رفتارشما کمتر از استاندارهایتان باشد، انزجار از خود، خجالت، و حس گناه ایجاد می شود. وفتی تمام کارهای مردم از انتظار شما کمتر است، که اغلب هم همینطور است، حس محق بودن   پیدا می کنید  و به مردم به چشم حقارت نگاه می کنید وآنوقت یا  انتظارات خود را تاحد واقعیت پایین می آورید و یا از مردم سرخورده و مایوس می شوید.

 

نتیجه گیری  فوری  :

فرد به سرعت نتیجه گیری منفی می کند در حالیکه  این برداشت منفی با توجه به و ضعیت و حقایق موجه نیست.

 

نتیجه گیری فوری شامل دو مورد است، "ذهن خوانی" و "پیشگویی غلط" .

 

ذهن خوانی :

 شما می پندارید مردم با تحقیر به شما نگاه می کنند و اینقدر به این موضوع معتقد هستید که به خودتان زحمت اثبات آن را نمی دهید. فرض کنید درخیابان دوستی از کنار شما رد می شود او آنقدر در افکارش غرق است که متوجه شما نمی شود و به شما سلام نمی کتد. احتمالا به غلط  از این حرکت  برداشت می کنید که "او مرا نادیده گرفت مطمئنا دیگر مرا دوست ندارد."

 

پیشگویی غلط:

شما با خود تصور می کنید اتفاق بدی در شرف افتادن است، و این پیشگویی را هر چند غیر واقعی است به عنوان واقعیت می پذیرید.

آیا هیچ وقت چنین نتیجه گیری فوری کرده اید : فرض کنید به دوستی تلفن می کنید و او در زمان معمول پاسخ تلفن شما را نمی دهد بعد شما با خود فکر می کنید دوستتان پیام را شما را گرفته اما اینقدر به شما را علاقه ندارد که تلفن شما را پاسخ دهد. اشتباه شما:" ذهن خوانی".  بعد حالتان بهتر می شود و تصمیم می گیرید زنگ نزنید و با خودتان حساب می کنید:" اگر من دوباره زنگ بزنم او فکر می کند من چقدر نفرت انگیزم، من فقط خودم را احمق جلوه می دهم." و با این پیشگویی های منفی( پیشگویی غلط) شما از دوستتان دوری می کنید و احساس تحقیر می کنید. سه هفته بعد متوجه می شوید دوستتان اصلا پیام شما را نگرفته است.

 

بزرگ نمایی:

بزرگ نمایی وقتی است که  به اشتباهات، ترسها و یا نقصانهایتان نگاه کنید ودر مورد اهمیت آنها غلو کنید.: "اوه خدای من، من اشتباه کردم.. چه وحشتناک ! چقدر بد!  این حرفها مثل آتشی همه گیر پخش می شوند! آبرویم رفت! این اختلال را "فاجعه سازی "هم می گویند. زیرا شما یک واقعه عادی منفی را به هیولاهای کابوس مانند تبدیل می کنید.

 

کوچک نمایی:

 

به نحو ناهمگونی همه چیز را کوچک می کنید تا تبدیل به ذره می شود( ویژگی های خوبتان یا نقصان همکارانتان) به آن ترفند دوربین {برعکس} هم می گویند.

 

وقتی د ر مورد توانایی ها خود فکر می کنید ممکن است اشتباه عمل کنید. یعنی از جهت برعکس دوربین به آن نگاه کنید به همین جهت همه چیز کوچک و کم اهمیت تر به نظر می رسد. اگر نقصان ها را بزرگ کنید و نکات مثبت را کوچک، شما مطمئنا در خود احساس تحقیر بوجود می آورید. ولی مشکل از شما نیست، بلکه لنزهای اشتباهی است که  زده اید.

 

 برچسب و انگ زدن به خود:

 

برچسب زدن  یعنی ازخود تصویری کاملا منفی بر اساس اشتباهاتان  بدهید. انگ زدن به خود شامل توصیف واقعه ای است با کلمات احساسی  بسیار منفی  و یا نادرست . فرض کنید ،موجودی خود را که  سرمایه گذاری  کرده اید عوض بالا رفتن سقوط  کند، در این وقت احتمالا  به جای اینکه بگویید" من اشتباه کردم"  می گویید "من بازنده ام"  .

 

زندگی پیچیده و همواره در حال تغییراست: جریانی از افکار، احساسات و اعمال که بیشتر به رودخانه شبیه است تا به یک مجسمه.  خود را با برچسب های منفی معرفی نکنید.

 و نیز وقتی شما به دیگران برچسب می زنید به طور اجتناب ناپذیری دشمنی ایجاد می کنید. 

 

شخصی سازی:

   این اختلال مادر تمام اشتباهات است! {در این اختلال} شما خود را مسئول اتفاق منفی می دانید، در حالیکه هیج اساسی بر این تفکر وجود ندارد.

 مثلا، وقتی مادری  یادداشتی از طرف معلم فرزندش دریافت می کند که در آن اشاره به خوب کار نکردن بچه شده؛ بلافاصله یا خود فکر می کند " من باید مادر بدی باشم، این نشان می دهد چقدر من بی صلاحیتم." شخصی کردن مسائل باعث ایجاد حس گناهی فلج کننده در شما می شود. و از این درماندگی و احساس وظیفه ای که شما را مجبور به حمل تمامی دنیا بر روی شانه ها یتان می کند رنج می برید. شما تاثیر را با کنترل اشتباه گرفته اید.

 

وقتی خود را کم ارزش میشمارید،  بیشتر دچار کدام اختلالات شناختی  شده اید ؟ وقت خوبی است که لیست اختلالات را که در بالا آورده شده را مروری بکنید و بر آنها تسلط پیدا کنید. بیشترین اختلال شناختی در هنگام بی ارزش شمردن خود: اعتقاد به "همه چیز یا هیچ چیز" است . اگر زندگی را در چنین دسته بندی شدید ی قرار دهید ممکن است به این باور برسید که کار تان یا عالی است و یا وحشتناک   چیز دیگری {در این مابین} وجود ندارد. یک موقع فروشنده ای به من گفت "نتیجه ی 95% یا بهتر برای فروش ماهیانه ی او قابل قبول است، 94 درصد و پایین تر از آن معادل شکست است.(ص 58)

{ممکن است بپرسید چگونه باید از این اختلالات خلاص شد من می خواهم خودم را از این اختلالات خلاص کنم،  اما کسی راهش را نشانم نمی دهد}

جای تعجب ندارد. شما سالها و سالها با عادت های غلط، اینگونه فکر و زندگی کرده اید، عاداتی که باعث پایین آمدن اعتماد به نفس در شما شده است.

پس برای برگردندان این حالت به تلاشی مستمر و مدام نیاز  دارید.آ یا کسی که لکنت زبان دارد، به صرف اینکه بر این حقیقت آگاه است  که کلمات را درست بیان نمی کند، لکنت زبانش خوب می شود   ؟ آیا بازی، تنیس باز خوب میشود  صرفا یه خاطر اینکه مربی اش به او می گوید "تو توپ را به تور می زنی".

خوب از آنجایی که "حس شدن" و "درک شدن" موضوعی- دو اساس استاندارد شورای روانشناسان- کمک چندانی نخواهد کرد، پس چه باید کرد؟ به عنوان یک شناخت درمانگر،برای شما سه هدف برای مبارزه با  این حس غلط "خود بی ارزش شمردن" ارائه می کنم :

تغییر سریع و قاطعانه در نحوه تفکرات، احساسات و رفتارها.  و این اهداف تنها و با برنامه و تلاش مستمر حاصل می شود . برنامه ای که روش ساده و معینی دارد که روزانه باید اجرا شود. اگر حاضرید تا زمان و تلاش منظمی برای این کار  بگذارید می توانید انتظار نتیجه ای متناسب با تلاشتان داشته باشید.

آیا حاضرید ؟ اگر این طور است، ما از ابتدا شروع می کنیم . شما باید در جهت بهبود تصوری که از خود دارید قدم مهمی بردارید.(ص61)

 

به خاطر بسپارید: هر گاه درخود  احساس افسردگی کردید تلاش کنید ارتباط این احساس را با افکار منفی پیشین و یا درحین افسردگی  بیابید. زیرا این افکار است که در واقع این حالت بد را در شما ایجاد کرده است. وقتی این افکار اصلاح شوند حالت شما نیز تغییر می کند.

 

 

متدهای  خاص برای بالا بردن اعتمادبنفس

1-    صحبت با منتقد درونی:

حس بی ارزشی با حرف های سرزنش آمیز درونی ایجاد می شود . عبارتهای که با آن ارزش خود را پایین می آوریم مثل: " در من هیچ چیز مثبت لعنتی پیدا نمی شود"، " من فضله ای بیشتر نیستم"، " من کمتر از دیگرانم" و چیزهایی شبیه اینها که حس ناامیدی و اعتماد بنفسی بیمار را ایجاد و تغذیه می کند. برای غلبه بر این عادت بد، طی سه قدم ضروری است:

a)        خودتان را آموزش دهید که متوجه این حر فهای درونی شوید و این افکارانتقادآمیز را همانطور که از ذهنتان می گذرد یادداشت کنید.

b)        بیندیشید که این افکار نشات گرفته از کدام اختلال شناختی است{ این اختلالات در بالا توضیح داده شده}

c)         با این افکار صحبت کنید تا ارزیابی از خود را بهتر کنید و به واقعیت نزدیک تر شوید.(ٌ62)

یکی از روشهای موثر برای اینکار تکنیک جدول سه ردیفه است.

فرض کنید شما ناگهان متوجه می شوید  برای جلسه ی مهمی دیر می رسید. قلبتان می گیرد و از ترس درهم می شوید. حالا از خودتان بپرسید: " الان چه افکاری از ذهنم می گذرد؟ چه به خودم می گویم؟ چرا این حرفها مرا ناراحت می کند؟" بعد اینرا در ردیف راست بنویسید.{تصویر 1}

ممکن است با خود فکر کنید مثلا؛" من هیچوقت کاری درست انجام نمی دهم" این افکار را در ردیف راست بنویسید و برای هر کدام شماره ای بگذارید. و یا با خود فکر کنید،" من در چشم همه کوچکم" ، "این نشان می دهد من یک بیشعورم" همانطور که این افکار به سرعت از ذهنتان عبور می کند آنها را یادداشت کنید. به چه دلیل؟ زیرا اینها دلایل واقعی  احساس اندوه شما هستند.  این عبارات همچون چاقو درون شما را می درد. مطمئنم منظور مرا درک می کنید برای آنکه آن را حس کرده اید.(ص62)

تصویر (1)

 

 

پاسخ های منطقی {به انتقاد از خود}           

اختلالات شناختی            

افکار نا خودآگاه

دفاع از خود               

  1. بی معنی است ، من بسیاری از کارها را درست انجام دادم.
  2. من همیشه تاخیر ندارم، این مسخره است ، به تمام قرارهایی که سر وقت رسیدی فکر کن، اگر من به قدر کافی  سر وقت نرسیدم روی این مسئله کار خواهم کرد و روشی را بکار می برم که بیشتر اوقات سر وقت برسم.
  3. ممکن کسی  بخاطر دیر آمدن من، دلسرد شده باشند، اما این آخر دنیا نیست. حتی ممکن است گاهی اوقات جلسه سر وقت تشکیل نشود.
  4. کافیه، من بیشعور نیستم.

 

  1. قبلا گفتم، من احمق هم نیستم . ممکن است وقتی دیر می رسم کمی نادان بنظر بیایم، اما این موضوع مرا تبدیل به آدم احمق نمی کند.هر کس ممکن است گاهی دیر برسد.

 

  1. تعمیم افراطی

 

  1. تعمیم افراطی

 

 

 

 

 

 

  1. ذهن خوانی

تعمیم افراطی

همه چیز یا هیچ چیز

پیش گویی غلط

  1. برچسب زدن {به خود}

 

  1. برچسب زدن

پیش گویی غلط

انتقاد از خود

  1. هیچ کاری را درست انجام نمی دهم

 

  1. همیشه دیر می رسم

 

 

 

 

 

 

  1. در نظر همه کوچکم

 

 

 

  1. این نشان می دهد چه آدم بیشعوری هستم

 

  1. از خودم یک احمق ساختم

 

 

 

 

قدم دوم چیست؟ وقتی 10 مورد اختلالات شناختی را خواندید برای این قدم آماده می شوید از 10 مورد اختلالات شناختی استفاده کنید و اگر می توانید اشتباه فکری خود را درهر فکر منفی ناخودآگاه ، شناسایی کنید. به عنوان نمونه: " من هرگز نمی توانم کاری را درست انجام دهم" نمونه ای از "تعمیم افراطی است". این را در ردیف وسط بنویسید. و  اختلال شناختی  دیگر افکار ناخود آگاه را نیز دقیقا مشخص کنید.( در شکل مشخص شده(

 

حالا شما برای قدم مهم تغییر و جانشین سازی آن افکار منفی  با افکاری  منطقی تر و رضایت بخش تر    آماده اید. آنها را در ردیف چپ بنویسید. تلاش نکنید با عبارتهای عقلانی  خود را شاد کنید  و یا چیزهایی بگویید که خود باورندارید. در عوض تلاش کنید حقیقت را تشخیص دهید. اگر آنچه را که در ردیف پاسخهای منطقی می نویسید قانع کننده و واقعی نباشد، کمترین کمکی نخواهد کرد.مطمئن  شوید پاسخی که به انتقاد ازخود می دهید، قانع کننده باشد. این پاسخ منطقی باید قابل عرضه در مقابل افکار ناخودآکاه غلط و غیر منطقی باشد.

مثلا در مقابل " من هیچ کاری را درست انجام نمی دهم " می توانید بنویسید:" فراموشش کن، بعضی از کارها را درست و برخی را اشتباه انجام می دهم، درست مثل بقیه مردم. من وقت قرارم را خراب کردم ولی لازم نیست بیش از اندازه موضوع را بزرگ کنم.

فرض کنیم شما نمی توانید پاسخی منطقی برای یک فکر منفی خاصی پیدا کنید در این موقع موضوع را فراموش کنید و بعدا دوباره به آن باز گردید. معمولا قادر خواهید شد که طرف دیگر سکه را هم ببینید. اگر  شما روزی یک ربع در مدت یک یا دو ماه کار کنید، این کار برایتان آسانتر و آسانتر خواهد شد. وقتی نمی توانید پاسخ مناسب به افکار منفی خود بدهید ترس به خود راه ندهید که از مردم بپرسید ،آنها به افکار ناراحت کننده خود چه پاسخی می دهند.

دقت کنید: در ردیف افکار منفی ناخودآگاه ، احساس خودتان را ننویسید. فقط افکاری را بنویسید که این احساس را ایجاد کرده است. به عنوان مثال فرضا متوجه می شوید چرخ ماشین پنچر است. ننویسید " حس می کنم بدرد نخورم" شما نمی توانید پاسخ منطقی به این حس بدهید . در حقیقت این جمله اینگونه است : من موجب حس بدرد نخوردن شدم. پس بجای آن در باره ی فکری که درهمان لحظه دیدن چرخ پنچر از دهنتان می گذرد را بنویسید. مثلا: " من خیلی احمقم، می بایست تایر نو را ماه پیش می خریدم"، یا "جهنم" این همان بخت خراب من است": حالا شما می توانید پاسخ های منطقی را  بدهید :" شاید بهتر بود ماه قبل تایر جدید می خریدم، ولی من احمق نیستم، هیچ کس نمی تواند آینده را با اطمینان پیشگویی کند". این روند، چرخ شما را پر باد نمی کند اما باعث می شود که مجبور نباشید آن را با پنچر کردن خودتان عوض کنید.

پس بهتر است، احساساتان، را درردیف شرح افکار منفی، توصیف نکنید ، ونیز بهتر است، براوردی از حستان قبل و بعد از پر کردن جدول سه ردیفه داشته باشید، این کار بسیار مفید خواهد بود. با این کار متوجه می شوید چقدر احساستان بهتر شده است . انجام اینکار بسیار ساده است: میزان ناراحتی خود را بین 0 تا 100 درصد بگیرید و مقدار آن را قبل و بعد از پر کردن جدول بنویسید . مثلا، در مثال قبل می توانستید بنویسید : به محض دیدن پنچری چرخ 80% سرخورده و عصبانی بودم و موقعی که جدول را تکمیل شد می توانستید بنویسید چقدر آرامتر شده اید، مثلا بین 40% یا حول و حوش این رقم . اگر میزان ناراحتی شما در پایان نوشتن کم شود معلوم می شود این جدول برای شما مفید بوده است.

فرضا شما فروشنده بیمه هستید و یک مشتری بالقوه به شما توهین می کند و بدون مقدمه تلفن را قطع کرد این رویداد را در قسمت "وضعیت" بنویسید، دقت کنید در قسمت "افکار ناخودآگاه " ننویسید  سپس احساس و افکار منفی مختل را در ردیف تعیین شده بنویسید. و در آخر با این افکار صحبت کنید و دلایل منطقی ارائه کنید .{مانند تصویر2} (ص 65)

وضعیت

 به طور خلاصه رویدادی را که احساس بدی در شما ایجا کرد را توضیح دهید

احساسات

  1. مشخص کردن: ناراحتی/ نگرانی/خشم و...
  2. درصد میزان احساس خاص1-100%

افکار ناخودآگاه

افکار ناخود آگاه منفی که هراه احساستان است بنویسید.

اختلالات شناختی

برای هر فکر نوع اختلال شناختی را مشخص کنید.

 

پاسخهای  منطقی

پاسخهای منطقی را به هر فکر منفی ناخودآگاه  خود بدهید

نتیجه

مشخص کنید احساس  خود را بعد از پر کردن جدول میزان و درصد

وقتی به  مشتری  بالقوه ای زنگ زدم تا در باره بیمه های جدید توضیح دهم گفت گمشو از روی خط من  و گوشی را قطع کرد.

خشم  99 %

ناراحتی  50 %

  1. من هیچوقت نمی توانم بیمه بفروشم .

 

  1. دوست دارم  این پست فطرت را خفه کنم

 

 

 

 

 

  1. باید بهش بد وبیراه می گفتم.
  2. تعمیم افراطی

 

 

  1. بزرگ گردن: برچسب زدن

 

 

 

 

 

  1. نتیجه گیری سریع: شخصی کردن
  2. من تاکنون مقدار زیادی بیمه فروخته ام.
  3. مثل کسی رفتار کرد که انگار سوزن تو بدنش فرو کردند، همه ما برخی مواقع همین کار را می کنیم. چرا بگذارم این نارحتم کند؟
  4. برخوردم با او مثل دیگر مشتریان جدیدم بود. پس چرا ناراحت بشوم.

 

خشم  50% ناراحتی 10%

 

بازخورد ذهنی

دومین روشی که می تواند بسیار مفید باشد وسیله ای ست که تعداد دفعاتی که افکار منفی از ذهن عبور می کند را نمایان می کند، و آن یک شمارش گر مچی است. شما می توانید آن را از لوازم ورزشی فروشی بخرید، ارزان است، ودر هر لحظه می توان دکمه آن را فشار داد. هر گاه فکر منفی از ذهنتان عبور کرد دکمه آن را فشار می دهید و شماره در صفحه نمایش تغییر می کند. به این ترتیب شما همواره نسبت به فکر منفی که از ذهن عبور می کند آگاهی پیدا می کنید. در انتهای روز ، تعداد دفعات را دفترچه ای  یادداشت کنید.

 

 

 

در ابتدا شاهد افزایش شماره ها می شوید؛ و این وضعیت تا چند روز ادامه می یابد و همینطور که این افکار انتقادی را تشخیص می دهید  بهتر و بهتر می شوید. خیلی زود در مدت یک هفته یا ده روز متوجه می شوید تعداد ثابت می شود و سپس شروع به کم شدن می کند. این نشان دهنده این است که افکار آزاردهنده کاهش یافته اند و شما بهتر شده اید. رسیدن به این وضعیت معمولا سه هفته طول می کشد.

 هنوز مشخص نیست  چرا چنین روش ساده ای  تا این حد خوب عمل میکند.  اما استفاده از نمایشگر اغلب کمک موثری در  نظارت بر خود  است. همانطور که یاد می گیرید خود را از این خطابه های ذهنی رها کنید، احساس بهتری پیدا خواهید کرد.

تاکید می کنم! شمارش گر مچی بهیچوجه جایگزین  یک ربع یادداشت روزانه ی افکار منفی و پاسخ به آنها، که در بالا توضیح داده شد، نمی تواند باشد. روش نوشتاری راه میانبر ندارد زیرا این روش ذات غیر منطقی بودن افکاری را که برای شما ناراحتی ایجاد کرده است را روشن می کند. هر موقع این روش را انجام دادید آنگاه می توانید  در زمانهای دیگر  شمارش گر مچی برای گیر انداختن جوانه  ادراکات ناهنجار بکار ببرید.(صص69-70)

 

 (خلاصه نکات گفته شده بالا)

وقتی افسرده  و ناراحتید احتمال دارد بخود بگویید، اساسا بی کفایت هستید و یا خیلی ساده"هیچ چیز خوبی" در شما نیست. متقاعد میشوید که جوهره  شما بد است و اساسا بی ارزشید. هر چه بیشتر به این افکار اعتقاد داشته باشید، واکنش احساسی ،نا امیدی و تنفر از خود را بیشتر حس می کنید. حتی ممکن است حس کنید بهتر است، بمیرید زیرا بطور غیر قابل تحملی ناراحت کننده و بی آبرو هستید. ممکن است غیر فعال و فلج شوید. و میلی نداشته باشید یا حتی بترسید در جریان زندگی شرکت کنید.(ص 78)

وقتی به واسطه  افکار ناهنجار دچار رفتار و احساسات منفی می شوید، اولین قدم اینست که دیگر بخود نگویید که بی ارزش هستید. بهر حال، تا موقعی که به طور قطعی پی نبرده اید که این عبارات غلط  و غیر واقعی هستند؛ ممکن است،  نتوانید این کار را انجام دهید. 

پس چگونه اینکارا را می توان انجام داد؟ باید این نکته را در نظر بگیرید که زندگی بشر فرایندی در حال گذر است و شامل تغییرات مدام بدنی و همچنین تغییرات فراوان و سریع فکری،احساسی و رفتاری است. بنابراین زندگی شما شامل جریان مدام  تجربیات است. شما یک چیز واحد  نیستید؛ به همین جهت  زدن یک برچسب به خود بشدت نادرست، محدود و کلی است . برچسب های انتزاعی هم مثل "بی ارزش" یا "حقیر" چیزی را نمی رساند و هیچ معنایی ندارد.

همچنین ممکن است بر این باور باشید که واخورده اید. دلیلتان چیست؟ ممکن است اینگونه استدلال کنید: "من احساس بی کفایتی می کنم، بنابراین، باید بی کفایت باشم والا چرا چنین احساس غیر قابل تحملی باید داشته باشم." اشتباه شما در استدلالات احساسی است.احساس و یا عبارات، راحتی یا ناراحتی تعیین کننده ارزش نیست،. "گندیده"، "بدبخت" و دیگر  اظهارات درونی ثابت نمی کند شما "گندیده" یا "شخصی بی ارزش"  هستید ؛ آن هم فقط به دلیل این که فکر می کنید اینگونه هستید، زیرا غالبا به دلیل اینکه تحت تاثیر حالت افسردگی هستید، افکار غیر منطقی و بی اساس نسبت به  خود پیدا می کنید. آیا وقتی اظهار می کنید که روحیه بالا و شادی دارید واقعا به این معناست که شما عالی هستید و ارزش خاصی دارید؛  یا  فقط نشانه ی اینست که حس خوبی دارید .(ص 79)

همانگونه که احساس، تعیین کننده ارزش شما نیست، افکار و رفتار شما هم تعیین کننده  نیستند. ممکن است  عده ای مثبت، خلاق و کارا باشند اما اکثزیت معمولی هستند. بقیه ممکن است "غیرمنطقی"،" مانع خود" ویا "ناسازگار" باشند. اینها اگر بخواهند و تلاش کنند قادر به تغییر هستند، اما این موضوع  به هیچ عنوان به این معنی نیست که درآنها هیچ گونه خوبی وجود ندارد. در این جهان چیزی به نام "انسان بدرد نخور" وجود ندارد.

ممکن است بپرسید:"اما چگونه می توان اعتماد بنفس پیدا کرد؟" جواب اینست: مجبور نیستی! مجبور نیستی کار ارزشمند خاصی بکنی تا شایسته داشتن اعتماد بنفس شوی؛ تمام کاری که باید انجام دهی اینست : انتقاد و حرفهای طعنه آمیز درونت را متوقف کنی . چرا؟ زیرا این صدای انتقاد آمیز درونی اشتباه است!  عبارات "توهین به خود" درونی نشات گرفته از افکار مختل و غیر منطقی است.  (ص79)

احساس بی ارزش بودن اساس حقیقی ندارد، این فقط دمل چرکینی است که اساس آن در بیماری افسردگی قرار دارد.

پس برداشتن  سه قدم اساسی را در این مواقع بخاطر بسپارید :

  1. افکار منفی و ناخودآگاه خود را مورد توجه قرار دهید و آنها را بنویسید. اجازه ندهید اینها در ذهنتان زمزمه کنند. آنها را روی کاغذ به دام بیاندازید.
  2. لیست ده اختلال شناختی را بخوانید{ در بالا آورده شده}. و خوب آنها را بشناسید تا بفهمید چگونه اینها افکار شما را از حالت تعادل خارج می کنند.
  3. افکار درست را جایگزین  افکار دروغین قبلی کنید که باعث تحقیر خود می شد. هر گاه این کار را انجام دهید رو به بهتر شدن می روید و اعتماد بنفس شما بیشتر می شود. و احساس بی ارزش بودن (و البته افسردگی) از بین خواهد رفت.(ٌص80)  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۴۴
شهلا دوستانی

حکایت جواهر سازی را تعریف می کنم که به بازار تجاری رفت تا زیباترین جواهر دنیا را بدست آورد. بزرگترین جواهر سازان دنیا آنجا حضور داشتند ونیز بزرگترین دزدان زیرا  آنها هم همچون جواهر سازان این سنگهای قیمتی را گرامی می داشتند.

روزی، جواهر ساز ما خاصترین،درخشان ترین و بزرگترین الماس را خرید، کمیبعد از خرید،  سرخوش از آنچه بدست آورده است با ترن  به سمت محل زندگی اش راه افتاد . در همین موقع نیز  دزد معروفی که همه چیز را دیده بود تصمیم گرفت تا در راه برگشت  این جواهر عالی و قیمتی را بدزد. به همین جهت او هم سوار همان قطار جواهر ساز شد.

پس از 2 روز سفر، هنرمند ما به شهرش رسید و از قطار پیاده شد.

دزد، که همچنان او را تعقیب می کرد به او نزدیک شد و به او گفت: : آقا، من یکی از بهترین دزدان الماس در دنیا هستم. میدانم شما قطعه ای که عالی و نایاب است  با خود دارید، من تمام  نقشه ها و ترفندهای خودم را برای بدست آوردن آن بکار بردم اما موفق نشدم.

حداقل بخاطر کنجکاوی به من بگویید   آن را کجا پنهان کردید؟

جواهر ساز پاسخ داد:" فهمیدم که شما جیب بر هستید، متوجه شما شدم. وقتی نیت شما بر من آشکار شد، جواهر معروف را مطمئن ترین جای ممکن پنهان کردم، "." اما کجا؟"  جواهر ساز دست در جیب کوچک جیبش کرد و جواهر قیمتی را بیرون آورد. " مطمئن بودم شما آنجا را نگاه نمی کنید."

این ماجرای نمادین شما را به جستجو در جای درست دعوت می کند، چنانچه  بخواهید گنجینه ارزشمند تان را که خودتان هستید ببینید. چیزی در بیرون یافت نمی شود، زیرا گنج خود شما هستید، نه آنچه که فکر می کنید هستید، بلکه آنچه واقعا هستید، ورای آنچه در باره ی خود فکر می کنید یا حدس می زنید. این داستان دعوت شما به کشف پرتو های زیبای  خودتان است کسی که حقیقتا هستید. یعنی خود  شما!

شادی واقعی در جایی است که انسان به فکرش نمی رسد نگاهی به آنجا بیاندازد. منبع لایتناهی و پایان نیافتنی خوشبختی همراه شما نیست، بلکه خود شما هستید. 


Vous êtes ce que vous cherchez

Par renal le 18 Avril 2017 à 09:04

Vous êtes ce que vous cherchez

 

 On raconte l’histoire d’un joaillier qui allait à une importante foire commerciale afin d’y acquérir les plus beaux diamants du monde. Les plus grands joailliers de la planète s’y retrouvaient, de même que le plus grand voleur, qui convoitait lui aussi les mêmes pierres précieuses.

Un jour, notre joaillier achète le plus pur, le plus éblouissant et le plus gros des diamants. Fier de son acquisition, quelques heures plus tard, il rentre chez lui en train. Cependant le célèbre voleur avait tout vu et comptait bien lui dérober la magnifique pierre précieuse sur le chemin du retour. C’est pourquoi il prit le même train que le joaillier.

Après 2 jours de voyage, notre artisan est rendu chez lui et descend du train.

Le voleur, qui le suivait toujours, le rejoint et lui dit : « Monsieur, je suis un des meilleurs voleurs de diamants au monde. Je sais que vous avez acheté une pièce aussi rare que sublime. J’ai utilisé toutes mes stratégies, tous mes tours pour vous le prendre et je n’ai pas réussi.

 

Dites-moi, au moins pour ma curiosité, où l’avez-vous caché ?

Le joaillier réponds : « Je savais que vous étiez un pickpocket, je vous avais repéré. Lorsque j’ai compris votre intention, j’ai caché le fameux diamant à l’endroit le plus sûr possible, à l’endroit où j’étais certain que vous ne le trouviez pas. » « Oui, alors où ?» répondit le brigand. Le joaillier mis sa main dans la poche du pickpocket et en retira le précieux diamant. « J’étais certain que vous n’alliez pas regarder là ».

 

Cette allégorie est une invitation à regarder au bon endroit si vous voulez découvrir l’éblouissant trésor que vous êtes. Il n’y a rien à trouver à l’extérieur, car le trésor c’est vous. Pas ce que vous croyez être, mais ce que vous êtes vraiment, au-delà de vos croyances ou conception de vous.

C’est une invitation à découvrir la radieuse beauté de qui vous êtes vraiment, Vous !

Le véritable bonheur a été caché à l’endroit où les hommes ne pensent pas regarder. La source éternelle et inépuisable du bonheur n’est pas en vous, c’est VOUS  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۲
شهلا دوستانی

 


درصبح  یک روز سرد ماه ژانویه مردی در سالن مترو واشنگتن دی سی نشست و شروع به نواختن ویولن کرد. او شش قطعه از باخ رادر مدت 45 دقیقه نواخت.  او حساب کرد در این مدت، در شلوغترین ساعت،  هزاران نفر از ایستگاه رد می شوند که بیشترین آنها به سمت محل کار می روند.

سه دقیقه گذشت و مرد میانسالی متوجه شد که موسیقی دانی می نوازد او قدمهایش را آهسته کرد ، چند ثانیه ایستاد، سپس با عجله رفت تا از برنامه اش عقب نماند.

دقیقه ای بعد، ویولونیست اولین دلار خود را بدست آورد: زنی آن را در جعبه ویولنش انداخت و بدون ایستادن، به راهش ادامه داد.

چند قیقه بعد، شخصی برای گوش دادن به دیوار تکیه داد ، اما مرد به ساعتش نگاه کرد، معلوم بود که از کارش عقب مانده است.   

کسی که به اجرای این موسیقی توجه زیادی نشان دادیک پسر بچه ی کوچولوی سه ساله بود. مادرش او را به طرف خودش می کشید، اما پسر برای دیدن ویولونیست ایستاده بود .

بالاخره مادر او را محکمتر کشید و پسر بچه راه افتاد و مدام سرش را تکان می داد. این کار را چندین کودک دیگر هم انجام می دادند. و تمام والدین بدون استثنا آنها را مجبور می کردند تا به جلو بروند.

در مدت 45 دقیقه ای که موزیسین می نواخت، فقط شش نفر برای مدتی ایستادند و گوش دادند. نزدیک 20 نفر به او پول دادند، و بع راه  خود ادامه دادند.  وقتی نواختنش تمام شد، موزیسین 32 دلار را  جمع کرد و سکوت بر قرار شد، اما کسی متوجه پایان ریتم نواختن او نشد، کسی برایش دست نزد وکسی چیری که نشان از آن چه گذشت باشد را ابراز نکرد.

کسی ندانست که این موزیسین کسی جز جاشوا بل نبود، یکی از بهترین موزیسین های جهان، او یکی از سخترین قطعاتی که هرگز مکتوب نشده بود را با ویولونی که سه و نیم ملیون دلار ارزش داشت،  نواخته بود.

دو روز بعد از اجرایش در مترو، جاشوا بل آن موسیقی را در سالنی در بوستان  اجرا کرد که بهای بلیط هر صندلی آن به طور متوسط 100 دلار بود.

یکی از نتایجی ممکنی که می توان از این رویداد گرفت: اگر ما لحظه ای  وقت برای توقف و گوش سپردن به  بهترین موزیسین عالم و بهترین موسیقی که هرگز نواخته نشده نداریم ، پس  چه بسیارند دیگر چیزهایی {با ارزشی} که از دست داده ایم؟






 Un musicien dans le metro ...

Publié le 21 février 2012 par Sarah Bay

 


 "Par un froid matin de janvier, un homme assis à une station de métro de Washington DC a commencé à jouer du violon. Il a joué six morceaux de Bach pendant environ 45 minutes. Pendant ce temps, comme c’était l'heure de pointe, il a été calculé que des milliers de personnes sont passées par la gare, la plupart d'entre elles en route vers leur travail.

 

Trois minutes se sont écoulées et un homme d'âge moyen a remarqué qu’un musicien jouait. Il a ralenti son rythme, a arrêté pendant quelques secondes, puis se précipita pour respecter son horaire.

 

Une minute plus tard, le violoniste a reçu son premier dollar : une femme jeta de l'argent dans l’étui de son violon et, sans s'arrêter, a continué son chemin.

 

Quelques minutes plus tard, quelqu'un s'adossa au mur pour l'écouter, mais l'homme a regardé sa montre et a repris sa marche. Il est clair qu'il était en retard au travail.

 

Celui qui a apporté le plus d'attention à la prestation musicale fut un petit garçon de 3 ans. Sa mère l’a tiré vers elle, mais le garçon s’est arrêté pour regarder le violoniste.

Enfin, la mère a tiré plus fort et l'enfant a continué à marcher en tournant la tête tout le temps. Cette action a été répétée par plusieurs autres enfants. Tous les parents, sans exception, les forcèrent à aller de l'avant.

Durant les 45 minutes que le musicien a jouées, seulement 6 personnes se sont arrêtées et sont restées à l’écouter pendant un certain temps. Environ 20 lui ont donné l'argent, mais ont continué à marcher à leur rythme. Il a recueilli 32 $. Quand il finit de jouer et que le silence se fit, personne ne le remarqua. Personne n'applaudit, ni n’exprima quelque reconnaissance que ce soit.

Personne ne savait cela, mais le violoniste était Joshua Bell, l’un des meilleurs musiciens au monde. Il a joué l’un des morceaux les plus difficiles jamais écrits, avec un violon une valeur de 3,5 millions de dollars.

Deux jours avant sa prestation dans le métro,, Joshua Bell joua à guichets fermés dans un théâtre de Boston où un siege coûtait en moyenne 100 $.

 

L'une des conclusions possibles de cette expérience pourrait être: si nous n'avons pas un moment pour nous arrêter et écouter un des meilleurs musiciens au monde jouant la meilleure musique jamais écrite, combien d'autres choses manquons-nous ?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۹
شهلا دوستانی


آرامش یکی از اساسی ترین تجربه های بشری است. اگر ما آرامش نداشته باشیم قادر نخواهیم بود از تمامی آنچه که داریم لذت ببریم.

در واقع حتی قادر نخواهیم بود خوبیهای زندگی خود را درک کنیم، و به همین ترتیب آنچه را هم  داریم درک نمی کنیم.

اغلب به نظر می رسد، رویدادها مانع مسیر ما در جهت  آرامش درونی هستند: شغلی که به دست نمی آوریم، مرگ عزیزی، پایان یک ارتباط. اما اگر به همه ی اینها دقت کنیم، در آخر متوجه می شویم به خاطر تکرار تفکرات منفی است که روحمان از مسیر آرامش باز مانده است. به عبارتی دیگر، استدلالاتمان ما را اندوهگین می کند. و روحمان نه تنها در لحظه کنونی از آرامش دور می شود، بلکه  رویدادها را هم عادتا  به صورت منفی تفسیر و قضاوت می کنیم. به عنوان نمونه، همکاری ارتقا می گیرد. ندایی در سر ما می گوید که ما می بایست به جای او ارتقا می گرفتیم یا رئیس او را ترجیح داد... در حالیکه ما لیاقت بیشتری برای  این ارتقا داشتیم.

بگذارید رویدادها بگذرند...

 

ما عادت نداریم منتظر بمانیم،  دوست داریم به پیشواز مسائل برویم. .  این موضوع به سبب این است که عادت داریم تمامی آنچه را که در زندگی ما می گذرد کنترل کنیم  در حالیکه این توهمی بیش  نیست. اما چه جایگزینی وجود دارد؟ صبر، بگذار صبور باشیم . آرامش، خودش را در زمانهایی که به آرامی می گذرد نشان می دهد.

هنگامیکه اعتماد کردن به روحمان و زندگی مان را آغاز کنیم احساس آرامش خواهیم داشت.

برای افراد مذهبی، نمود این نوع آرامش در  "ایمان" است. برخی می گویند به خدا ایمان دارند، برخی می گویند آنها به نیروی برتر تکیه دارند، هر نامی را که این اشخاص انتخاب کنند، در واقع از اعتمادی سخن می گویند که قلبشان را در بر گرفته است.  داشتن آرامش درونی، به معنای شناخت معنای زندگی ،  قدرت بلند کردن نگاه به آسمان و فهم بهتر جهان است. این آرامشی است که با لحظه کنونی همخوانی دارد، و این، پذیرش تجربه کردن رویدادهاست  همانگونه که خودشان را نمایان کرده اند و همچنان نمایان می کنند.

 

پس ازگذر  این مرحله، ما از تمام چیزهایی که می آیند جلوتر خواهیم بود. و چون آرامش درونی داریم ، در همه جهات برنده خواهیم بود. وحتی  اگر به اوضاع مسلط نباشیم، اهمیت چندانی نخواهد داشت. اگر شغلمان را ازدست بدهیم، عزیزی را ازدست بدهیم  یا دیگریار و همسر نداشته باشیم ؛  مطمئنا  غمگین خواهیم بود{اما ناآرام نیستیم}. همه ی ما انسانیم. فقط، همواره آرامش و اعتماد را برای فردا می گذاریم. شاد باشیم برای آنچه که هستیم.

ثروت و رنگ پوست اهمیت بسیار کمی دارد، بیاموزید که با خودتان  و با دیگران در آرامش زندگی کنید.  به منافع دیگران احترام بگذارید، زیرا به شما کمک می کند تا با جهان بیرون در آرامش بسر ببرید. همانگونه که بعد از دیدن ابرها آرزومند خورشید هستیم.

" آرامش در نبود طوفان نیست، بلکه در آرام بودن در درون طوفان است."


La paix intérieure

 

La paix est l’une des expériences humaines les plus importantes. Si nous n’avons pas la paix, nous ne serons pas en mesure d’apprécier tout ce que nous avons. En fait, nous ne pouvons même pas être en mesure de reconnaître le bien dans notre vie,  puisque nous ne l’avons pas encore reconnu en nous-même.

Trop souvent, des événements semblent nous empêcher le chemin vers la paix intérieure. Un emploi que nous n’avons pas obtenu, un décès d’un proche survenu, une relation terminée?  Si nous observons le tout, en fin de compte, notre esprit nous retient du chemin qui mène vers la sérénité, à cause de nos pensées négatives qui se répètent. En d’autres termes, nos raisonnements nous rendent malheureux.

Non seulement notre esprit s’éloigne du calme et du moment présent, mais aussi juge et interprète un événement, habituellement négativement. Par exemple, prétendons qu’un collègue vient de recevoir une promotion. La voix dans notre tête dit que nous devrions obtenir la promotion à sa place ou que votre patron préfère cet individu…. bien que nous soyons le candidat le plus fort!

Laisser les choses arriver..

 

Nous avons trop tendance à provoquer les choses. Nous n’attendons pas qu’elles arrivent. Ce raisonnement vient du fait qu’on a l’habitude de vouloir contrôler tout ce qui se passe dans nos vies, alors que c’est une illusion!  Mais quelle est l’alternative ? Faisons preuve de patience. L’état de paix se manifeste avec le temps tranquillement.

Lorsque nous commençons à faire confiance à notre esprit et à notre vie, nous allons ressentir un apaisement.

 

Pour les religieux, ce genre de paix représente «la foi». Certains diront qu’ils ont foi en Dieu, certains diront qu’ils ont confiance en un pouvoir supérieur, mais quel que soit le nom choisi par ces individus, ils parlent de cette confiance qui envahit leur cœur. Avoir la paix intérieure, c’est de connaître le sens de sa vie, de pouvoir lever ses yeux au ciel et de comprendre bien des choses. C’est une sérénité qui s’aligne avec le moment présent et c’est l’acception de vivre les événements tels qu’ils se sont présentés et qu’ils se présenteront encore.

Après cela, nous serons en avance sur tout ce qui viendra. Nous gagnerons sur bien des tableaux, puisque notre paix intérieure sera déjà présente. Peu importe l’issue, nous surmonterons toutes les situations, que nous perdons notre emploi, que nous perdons un proche, que l’on ne soit plus en couple ; nous serons tristes c’est sûr. Nous sommes tout de même humains ! Seulement, nous serons toujours sereins et confiants pour le lendemain.

 

Soyons heureux pour ce que nous sommes..

 

Peu importe votre richesse ou votre couleur de peau, apprenez à vivre en paix avec vous-même et en paix avec les autres. Soyez réceptif à la bonté des autres pour vous aider à être en paix avec le monde extérieur. Comme quoi, nous serons toujours ravis de revoir le soleil, après avoir connu les nuages…

 

« Serenity is not freedom from the storm, but peace amid the storm. »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۱
شهلا دوستانی

 


هنگامیکه کودکی راه رفتن را یاد می گیرد، 50 بار به زمین می افتد. او هرگز به خود نمی گوید:" شاید برای انجام این کار ساخته نشدم"   


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۹
شهلا دوستانی

 

استاد دانشگاهی، دانشجویانش را با این پرسش به چالش کشید:" آیا خدا هر چه که وجود دارد را خلق کرده است؟" دانشجویی با شجاعت گفت : بله همین طور  است.

استاد گفت:" خدا همه چیز را خلق کرده است؟" دانشجو پاسخ داد" بله آقا. استاد گفت:" اگر خدا همه چیز را خلق کرده است، پس او بدی را نیز آفریده ، از آنجایی که بدی وجود دارد و بر اساس اصولی که ما تعریف کرده ایم، همان گونه که ما هستیم، بنابراین خدا بد است.

دانشجودر مقابل چنین پاسخی ساکت ماند.استاد از خودش بسیار خشنود بود. او به خودش در مقابل دانشجویان افتخار می کرد که یکبار دیگر ثابت کرده که ایمان به خدا یک اسطوره است.   

دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:" استاد می توانم سوالی بپرسم؟ استاد گفت البته. شاگرد پرسید:" استاد سرما وجود دارد؟" استاد گفت: این چه سوالی است که می کنی ، البته که وجود دارد. شما تا کنون سرما ندیده اید؟

مرد جوان گفت: " در واقع آقا، سرما وجود ندارد. بنابر قانون فیزیک، آنچه به عنوان سرما می شناسیم، در واقع نبود گرماست. هر فرد و هر چیز انرژی دارد و آن را منتقل می کند. گرما در اثر بدن ها و اشیا یی ایجاد می شود که آن را منتقل می کنند. صفر مطلق، منفی 460 درجه فارنهایت، فقدان کامل گرماست؛    همه چیز بی تحرک است  و هیچ چیز نمی تواند از خود واکنشی نشان دهد. سرما وجود ندارد.ما این لغت را در ست کردیم تا احساس خود را دروقتی که هیچ گرمایی وجود ندارد بیان کنیم.

دانشجو ادامه داد:" استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد گفت: البته که وجود دارد. دانشجو: شما دوباره اشتباه می کنید، تاریکی وجود ندارد تاریکی در واقع نبود نور است. ما می توانیم نور را مطالعه کنیم، اما تاریکی را نمی توانیم. در واقع ما می توانیم از منشور نیوتون استفاده کنیم و نور سفید را به رنگهای مختلف تجزیه کنیم و طول موج های هر رنگ را مورد مطالعه قرار دهیم.

شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک اشعه ی ساده نور می تواند جهان تاریکی را بشکافد و بدرخشد. چطور می توانید فضایی را که تاریکی اشغال می کند اندازه بگیرید؟ شما میزان نور موجود را اندازه می گیرید درست نمی گویم؟ تاریکی کلمه ای است که انسان برای توصیف نبود نور درست کرده است.

 در آخر مرد جوان پرسید:" آقا، آیا بدی وجود دارد؟" اکنون با قاطعیت استاد گفت : بله مطمئنا همانطور که الان گفتم، ما آن را هر روز در ظلمی که انسان ها نسبت به یکدیگر می کنند می بینیم. بدی در هزاران جرم اشرار در سرتاسر دنیا وجود دارد. اینها نمایشی چیزی جز بدی نیست.

دانشجو جواب داد:" بدی وجود ندارد آقا. یا حداقل نفس خود بدی وجود ندارد. بدی خیلی ساده نبود ایمان به خدا است.

بدی مثل تاریکی و سرما، کلمه ای است که انسان برای توصیف نبود ایمان به خدا درست کرده است. خدا بدی را خلق نکرده است . بدی مانند ایمان، مانند عشق ، نور و گرما  که وجود دارند نیست. وقتی انسان در قلبش  عشقی به خدا نداشته باشد نتیجه اش بدی خواهد بود. بدی مانند سرماست یعنی وقتی هیچ گرمایی نیست،  می آید، یا مانند  تاریکی که وقتی هیچ نوری نیست می آید.

استاد با این سخن ساکت شد. نام این دانشجو آلبرت انیشتن بود.




Une histoire vraie : Le mal et le bien

Publié le 15 mai 2013 par Sarah Bay

 

Un professeur universitaire défia ses élèves avec cette question: « Est-ce que Dieu a créé tout ce qui existe?». Un étudiant répondit bravement: - Oui, Il l'a fait!

Le professeur dit: «Dieu a tout créé?». - Oui, Monsieur, répliqua l'étudiant. Le professeur répondit: « Si Dieu a tout créé, Il a donc aussi créé le mal puisque le mal existe et selon le principe de nos travaux qui définissent ce que nous sommes, alors Dieu est mauvais ».

L'étudiant fut silencieux devant une telle réponse. Le professeur était tout à fait heureux de lui-même et il se vantait devant les étudiants d'avoir su prouver encore une fois que la foi en un dieu était un mythe.

 

Un autre étudiant leva sa main et dit: «Puis-je vous poser une question professeur?».- Bien sûr, répondit le professeur. L’étudiant répliqua, «Professeur, le froid existe-t-il?». – Quel genre de question est-ce cela? Bien sûr qu’il existe. Vous n’avez jamais eu froid? Dit le professeur.

Le jeune  emp dit, «En fait monsieur, le froid n’existe pas. Selon la loi de physique, ce que nous considérons être le froid est en réalité l’absence de chaleur. Tout individu ou tout objet possède ou transmet de l’énergie. La chaleur est produite par un corps ou par une matière

qui transmet de l’énergie. L zéro absolu (-460°F) est l’absence totale de chaleur; toute la matière  empera inerte et incapable de réagir à cette  emperature. Le froid n’existe pas. Nous avons créé ce mot pour décrire ce que nous ressentons si nous n’avons aucune chaleur.»

L’étudiant continua. «Professeur, l’obscurité existe-t-elle?». Le professeur répondit: - Bien sûr qu’elle existe! L’étudiant: «Vous avez encore tort Monsieur, l’obscurité n’existe pas non plus.

L’obscurité est en réalité l’absence de lumière. Nous pouvons étudier la lumière, mais pas l’obscurité. En fait, nous pouvons u tiliser  le prisme de Newton pour fragmenter la lumière blanche en plusieurs couleurs et étudier les diverses longueurs d’onde de chaque couleur.

Vous ne pouvez pas mesurer l’obscurité. Un simple rayon de lumière peut faire irruption dans un monde d’obscurité et l’illuminer. Comment pouvez-vous savoir l’espace qu’occupe l’obscurité? Vous mesurez la quantité de lumière présente. N’est-ce pas vrai? L’obscurité est un terme u tilise par l’homme pour décrire ce qui arrive quand il n’y a pas de lumière».

Finalement, le jeune  home demanda au professeur, «Monsieur, le mal existe-t-il»? Maintenant incertain, le professeur répondit: - Bien sûr, comme je l’ai déjà dit. Nous le voyons chaque jour. C’est dans les exemples quotidiens de l’inhumanité de l’homme envers l’homme. C’est dans la multitude des crimes et des violences partout dans le monde. Ces manifestations ne sont rien d’autre que du mal!

L'étudiant répondit, « le Mal n'existe pas Monsieur, ou au moins il n'existe pas de lui-même. Le Mal est simplement l'absence de foi en Dieu.

 

Il est comme l'obscurité et le froid, un mot que l'homme a créé pour décrire l'absence de foi en Dieu. Dieu n'a pas créé 99662895_2cf6404b7c.jpgle mal. Le Mal n'est pas comme la foi, ou l'AMOUR qui existe tout comme la LUMIÈRE et la chaleur. Le Mal est le résultat de ce qui arrive quand l'homme n'a pas l'AMOUR de Dieu dans son coeur. Il est comme le froid qui vient quand il n'y a aucune chaleur ou l'obscurité qui vient quand il n'y a aucune LUMIÈRE. »

Le professeur s’assis, abasourdit d’une telle réponse. Le nom du jeune étudiant ?

Albert Einstein.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۳
شهلا دوستانی

رنجش و بخشش...


دو دوست با هم در بیابانی می رفتند...

در یک لحظه با هم بحثشان شد و یکی بر صورت دیگری سیلی زد.

فرد سیلی خورده ، رنجیده اما بدون کلمه ای حرف، روی شن نوشت:

" امروز بهترین دوستم به من سیلی زد"

در ادامه راهشان آنها به یک برکه رسیدند، و تصمیم گرفتند در آنجا آبتنی کنند.

اما کسی که سیلی خورده بود، شنا کردن بلد نبود، اما دوستش او را نجات داد.

وقتی آنها را هشان را از سر گرفتند، کسی که نجات یافته بود روی سنگ نوشت:

" امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد"

دوستش که سیلی زده بود و جان او را نجات داده بوداز او پرسید:

"وقتیتو را رنجاندم آن را روی شن نوشتی و اکنون که تو را نجات دادم آن را روی سنگ نوشتی، چرا؟

 

دوست پاسخ داد:" وقتی کسی ما را برنجاند ،باید آن را بر رو شن بنویسم تا باد های بخشایش آن را پاک کنند.

اما وقتی کسی لطفی به ما می کند ، باید آن را در سنگ حک کنیم، تا هیچ بادی نتواند ان را پاک کند.

بیاموزید که رنجش ها را بر شن بنویسید و شادی ها را برسنگ حک کنید



 

Blessures et pardon...


Deux amis qui marchaient dans le désert..

A un moment, ils se disputèrent et l’un des deux donna une gifle à l’autre.

Ce dernier, endolori mais sans rien dire, écrivit dans le sable :

“AUJOURD’HUI MON MEILLEUR AMI M’A DONNE UNE GIFLE.”

Ils continuèrent à marcher puis trouvèrent un oasis, dans lequel ils décidèrent de se baigner.

Mais celui qui avait été giflé manqua de se noyer et son ami le sauva.

Quand il fut repris, il écrivit sur une pierre : “AUJOURD’HUI MON MEILLEUR AMI M’A SAUVE LA VIE.

Celui qui avait donné la gifle et avait sauvé son ami lui demanda :

“Quand je t’ai blessé tu as écrit sur le sable, et maintenant tu as écrit sur la pierre.

Pourquoi ?”

L’autre ami répondit : “Quand quelqu’un nous blesse, nous devons l’écrire dans le sable,

où les vents du pardon peuvent l’effacer.

Mais quand quelqu’un fait quelque chose de bien pour nous, nous devons le graver dans la pierre,

où aucun vent ne peut l’effacer.”

APPRENDS A ECRIRE TES BLESSURES DANS LE SABLE ET A GRAVER TES JOIES DANS LA PIERRE...

Sarah Bay




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۴۳
شهلا دوستانی


گودال

مردی در گودالی افتاد و حسابی مجروح شد.

شخصی خم شد و به اوگفت:" عاقل نیستی و الا باید گودال را می دیدی."

یک روحانی او را دید و گفت: شما باید یک گناهی انجام داده باشید{که این مصیبت به شما رسیده.}

دانشمندی عمق گودال  و سرعت سقوط را تخمین زد.

روزنامه نگاری با مرد در مورد دردش مصاحبه کرد.

یوگیست به او گفت:" این گودال مانند درد تو فقط در فکر توست".

دکتری برای او دو قرص آسپرین فرستاد.

پرستاری لبه گودال نشست و با او گریه کرد.

روانشناسی او را واداشت بیندیشد که چرا والدینش و گذشتگانش در گودال افتادند.

درمانگر به او کمک کرد تا از انگیزه های درونی که اورا مجبور به افتادن در گودال کرده اند رها شود.

کسی که تمرین داشتن افکار مثبت می کرد او را ترغیب کرد:" خواستن توانستن است".

یک مثبت گرا به او گفت:" تو شانس آوردی والا پاهات شکسته بود".

منفی گرایی اضافه کرد:" و خطرش حادتر هم می شد".

سپس کودکی رد شد و دستش را به سمت او دراز کرد...


                                                                    




Un homme tomba dans un trou et se fit très mal.

 

- Un Cartésien se pencha et lui dit : « Vous n’êtes pas rationnel, vous auriez dû voir ce trou».

 

- Un spiritualiste le vit et dit : « Vous avez dû commettre quelque péché ».

 

- Un scientifique calcula la profondeur du trou et la vitesse de chute.

 

- Un journaliste l’interviewa sur ses douleurs.

 

- Un yogi lui dit : « Ce trou est seulement dans ta tête, comme ta douleur ».

 

- Un médecin lui lança 2 comprimés d’aspirine.

- Une infirmière s’assit sur le bord et pleura avec lui.

 

- Un psychanalyste l’incita à trouver les raisons pour lesquelles ses parents le préparèrent à tomber dans le trou.

 

- Un thérapeute l’aida à se débarrasser de sa compulsion à tomber dans les trous.

 

- Une pratiquante de la pensée positive l’exhorta : « Quand on veut, on peut ! »

 

- Un optimiste lui dit : « Vous avez de la chance, vous auriez pu vous casser une jambe ».

 

- Un pessimiste ajouta : « Et ça risque d’empirer ».

 

Puis un enfant passa, et lui tendit la main…


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۱۰
شهلا دوستانی