مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان خرگوش کوچک» ثبت شده است

                                        داستان خرگوش کوچک

 

یک روز در ماه مه گذشته ،خسته از یک گردش طولانی ، درمیان دسته ای یونجه خوابیده بودم ، که ناگهان احساس کردم گرفتار شده ام . او مارگو کوچولو بود ، که در امتداد  چاودارهای سیاه راه می رفت، مرا دید که خوابیده ام و به سرعت مرا از گردن و گوش هایم  گرفت .

با تمام نیرویم تکان می خوردم ، می خواستم فرار کنم ، افسوس ! تمام تلاشهایم بی فایده بود. مارگو مرا در اغوش گرفت و به اتاقش برد ، در آنجا مرا مملو ازنوازش وتوجه نمود. او نسبت به من نوعی مهربانی نهانی داشت ، مقدار زیادی سبزی و گل  می آورد تا صحرا و آزادیم را فراموش کنم.

اوخوب عمل کرد، اما من همیشه درفکر  چمنهای با طراوت ، لذت دویدن در جنگل و دشتهای مورد علاقه ام بودم وغمگین می شدم. وقتی مارگو ناراحتی مرا می دید توجه اش را دو برابر می کرد. او مرا نوازش می کرد، برای من سبزی های پر گل می آورد که مرا یاد صحرا و چمنزار می انداخت.

بلاخره غم واندوه من آنقدر زیاد شد که بیمار شدم. در پایان چند هفته مارگو با دیدن اینکه من در حال مردن هستم ، مرا در آغوش گرفت ، به آرامی نوازش کرد و مرا به چمن زاری برد که مرا گرفته بود و رها کرد. 


Image result for Histoire d’un petit lièvre



                                        Histoire d’un petit lièvre

 

 

   Un jour du mois de mai dernier, fatigué par une longue course, je dormais dans une touffe de luzerne lorsque tout à coup je me sentis saisi. C’était la petit Margot qui, longeant les seigles verts, m’avait aperçu dormant et m’avait vive ment attrapé par le cou et les oreilles.

 

   Je m’agitai de toute mes forces, je voulus fuir : hélas ! Tous mes efforts furent inutiles. Margot me retint dans ses bras et m’emporta dans sa chambre, où elle me combla de soins et de caresses. Elle me fit une gentille cachette, plein d’herbe et de fleurs pour me faire oublier les champs et ma liberté.

   Mais elle eut beau faire, je devins triste en pensant sans cesse à l’herbe fraîche, au plaisir de courir dans les bois et les plaines à ma fantaisie, Margot voyant ma tristesse redoubla de soins. Elle me caressait, m’apportait des herbes fleuries qui me rappelaient les champs et les près.

   Enfin ma tristesse s’accrut si bien que je tombai malade. Au bout de quelques semaines, Margot voyant que j’allais mourir, me prit dans ses bras, me caressa bien doucement et me porta dans le pré où elle m’avait pris. 

 

D’ près   J.  Richepin.




  













 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۵
شهلا دوستانی