مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرا جرات نکردم» ثبت شده است

 

ملاقات

در راه دهکده ای، برای گدایی از خانه ای به خانه ای می رفتم تا اینکه ارابه ی طلایی تو از دور نمایان شد مانند یک رویای باشکوه، تحسینش کردم: وه، پادشاه پادشاهان!

و امیدوار شدم و اندیشیدم: روزهای خفت بار  به پایان رسید و در انتظار  صدقه  وثروتی پراکنده در پهنه خاک   ایستادم.

ارابه در جایی که من انتظارش را می کشیدم متوقف شد. نگاهت به من افتاد و تو با لبخند پایین آمدی. حس کردم که شانس زندگی ام بالاخره از راه رسید.

ناگهان، دست راستت را دراز کردی و گفتی:" چه داری که به من بدهی؟"

آه، چه بازی شاهانه ای دست دراز کردن بسوی گدایی برای گدایی! گیج شدم و حیرت زده ایستادم؛ بالاخره،  از کیفم به آرامی دانه ی کوچک گندم بیرون آوردم و به تو دادم.

اما در انتهای روز وقتی ساکم را خالی کردم چقدر حیرت زده شدم، در میان انبوه دانه های ساده ی گندم من یک دانه ی  گندم طلا  بود. به تلخی گریستم و اندیشیدم:" چرا جرات نکردم و همه را به تو ندادم!"  

رابیندرانات تاگور



La rencontre


J'étais allé, mendiant de porte en porte, sur le chemin du village lorsque ton chariot d'or apparut au loin pareil à un rêve splendide et j'admirais quel était ce Roi de tous les rois !

Mais les espoirs s'exaltèrent et je pensais : c'en est fini des mauvais jours, et déjà je me tenais dans l'attente d'aumônes spontanées et de richesses éparpillées partout dans la poussière.

Le chariot s'arrêta là où je me tenais. Ton regard tomba sur moi et tu descendis avec un sourire. Je sentis que la chance de ma vie était enfin venue.

Soudain, alors, tu tendis ta main droite et dis : "Qu'as-tu à me donner ?"

Ah ! quel jeu royal était-ce là de tendre la main au mendiant pour mendier ! J'étais confus et demeurai perplexe ; enfin, de ma besace, je tirai lentement un tout petit grain de blé et te le donnai.

Mais combien fut grande ma surprise lorsqu'à la fin du jour, vidant à terre mon sac, je trouvai un tout petit grain d'or parmi le tas des pauvres grains. Je pleurai amèrement alors et pensai : "Que n'ai-je eu le coeur de te donner mon tout !".

Rabindranath Tagore, L'offrande lyrique, Poème n°50, Ed. Gallimard

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۱۸
شهلا دوستانی