مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «une vieille servante» ثبت شده است

 

عموی پیر من

بکوشیم برای دیگران مفید باشیم

   عموی پیرم خدمتکاری داشت که به مدت سی وپنج سال کارهای او را سرپرستی می کرد. شبی ، عمویم وقتی دید این زن بیچاره بیمار است ، به کتاب (پزشکی) خود مراجعه کرد ، دارویی در نظر گرفت ونیمه شب خارج شد به نزد دارو سازرفت تا آن را آماذه کند.غیبتش طولانی شد ، نگرانی مرا فرا گرفت . من با عجله، از کوتاهترین راه ، به نزد دارو ساز دویدم. عمویم چند لحظه قبل از آنجا خارج شده بود. آسوده خاطر، از راهی که اومی بایست طی کند رفتم.

  پس از لحظه ای در مقابلم مردی را دیدم که به نظرم عمویم نبود. او، با تلاش ، جسم سنگینی را حمل می کرد ، آن را دو بار برای  نفس  تازه کردن زمین گذاشت. وقتی به بالای کوچه رسید آن را در گوشه ای قرار داد وبا عصایش اطمینان حاصل کرد که این جسم دوباره نمی تواند قل بخورد .

   بالاخره عمویم را شناختم ، پس از آنکه علت آمدنم را برایش توضیح دادم ، او به من گفت :« آه ،  این سنگ بزرگ مرا حسابی متعجب کرد، اگر نبود الان رسیده بودم.» وبا پایی که می لنگید  تندتر رفت.

او که پیرولنگ ومجروح بود، در بردن این سنگ بزرگ به جای که دیگر نتواند مزاحم راه کسی باشد تردید نکرد.       

 

Related image

 

Mon vieil oncle

Efforçons –nous d’être utile aux autres

  

   Mon vieil oncle avait qui pendant trente –cinq ans avait dirigé son ménage. Un soir, cette pauvre femme se trouvant malade, mon oncle consulta son livre, imagina une drogue et sortit à minuit pour la faire préparer chez le pharmacien. Son absence se prolongeant, l’inquiétude me prit. je courus an hâte chez le pharmacien par le chemin le plus court. Mon oncle était sorti depuis quelques instants. Tranquillisé, je m’acheminai par la rue qu’il avait dû suivre.

   Au bout d’un moment, je vis devant moi un homme que je ne reconnus pas pour mon oncle. Il portait, avec effort, un objet pesant qu’il posa deux fois pour reprendre haleine. Arrivé au haut de la rue il le plaça dans pouvait rouler de nouveau.

   Alors je reconnus mon oncle. Après lui avoir expliqué le motif de ma course : «  Et ! J’y serais déjà, me dit-il, sans un énorme caillou où je me suis choqué rudement. » Et il hâtait le pas en boitant.

   Agé,boiteux et blessé il n’avait pas hésité à porter la grosse pierre en un lieu où elle ne plus nuire personne.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۸:۲۳
شهلا دوستانی