مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱۰۰ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

پیامبر(ص) :

عیسی بن مریم مردی را می بیند که دزدی می کند ، به او می فرماید:

" آیا دزدی کردی؟"

مرد گفت:

" هرگز! قسم به خدایی که جز او معبودی نیست."

حضرت فرمود:

"به خدا ایمان دارم، {شاید} چشم من خطا کرده است."

نهج الفصاحه 2354



 

Prophet Muhammad (s.a.a.w.) dit:

 UN jour Jésuse le fils de Marie voit un homme voler, lui dit :

 « Est-ce que vous voler ? »

 L’homme lui dit :

«  Jamais! Je jure devant Dieu, qu'il n'y a pas de divinité en dehors de Dieu. »

Jésus-Christ dit :

«   Je crois en Dieu, mes yeux  se trompent {peut-être}.»

Nahj al-fiṣaḥ 2354

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۰
شهلا دوستانی

 

                                

 هنگام تلاش برای درخشیدن اسعتدادها ممکن است مضحک جلوه داده شویم .

 

 

هنگامیکه فردریک از کالج برای تعطیلات عید پاک به خانه برگشت، خواست که به همه، دانش و استعداد خود را نشان دهد. در هنگام شام خدمتکار دو عدد مرغ آورد.

فردریک گفت: شما فکر می کنید که اینجا  در این دیس دو مرغ سرخ شده است ؟ ...خوب، من می خواهم ثابت کنم که از آن سه عدد است.

 

پدر گفت: می بینیم.

 

-اولا، این یکی  می شود یک و آن یکی می شود دو. خوب، یک و دو می شود سه. بنابراین امروزما سه مرغ برای خوردن داریم.

 

پدر پاسخ داد کاملا درست است، مادر یکی از آن را می خورد، من، من هم یکی از آن را می خورم و سومی هم مال توخواهد بود!

 

 

 

                                            Un ET DEUX FONT TROIS

 

 

       En cherchant à faire briller son esprit, on risque d’être ridicule.

 

 

 Lorsque Frédéric revint du collègue aux vacances de Pâques, il voulut montrer à tous sa science et sa esprit. Au dîner la domestique servit deux poulets.

 

 

 

« Papa, dit Frédéric, vous croyez qu’il ya deux poulets rôtis sur ce plat ? …Et bien, je veux vous prouver qu’il y en a trois !

 

 

_Voyons, dit le père.

 

 

_D’abord, celui-ci fait un et celui là fait deux. Or, un et deux font trois. Nous avons donc trois poulets à manger ce soir :

 

 

 

_C’est parfaitement exact, répondit le père ; Maman va en prendre un, moi j’en prends un aussi et le troisième sera pour toi. »

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۶
شهلا دوستانی

                                              

"یاد بگیریم  هر گاه  لازم است سکوت کنیم."

  روزی دهقان "ژنو" سوار بر خرش ،بوری، از دهکده همسایه برمی گشت. آن روز، یک روز گرم ماه ژوئن بود، خورشید سوزان بود،"ژنو" هم از گرما و تشنگی رنج می برد. 

وقتی به انتهای پارکی رسید، متوجه درختان بزرگ گیلاسی شد که شاخه های پر ازگیلاسهای رسیده وزیبایش در بالای راه آویزان شده بود. ژنو با شوق به آنها نگاه کرد، اما شاخه ها خیلی بالا بودند.

     فکری به نظرش آمد.

    خرش را نگه داشت، از پشت خر بالا رفت  و توانست  به راحتی گیلاسها را بچیند. مطمئنا آنها خیلی عالی بودند. ژنو فکر کرد که  خیلی خوشبخت است زیرا آنها را وقتی پیدا کرده  که از  تشنگی به شدت در عذاب بود. و به خود تبریک گفت که  راه خوبی برای رسیدن به آنها پیدا کرده ؛ و زد زیر خنده و در حالیکه با خودش بلند بلند صحبت می کرد ، گفت  :« با این وجود نبایستی کسی در حال گذشتن شروع به فریاد زدن کند  و بگوید : هش، بوری » با این کلمات، الاغ شروع به راه رفتن کرد و ژنو با حیرت بسیار به شدت به زمین افتاد.

"وقتی  باید ساکت باشیم، حرف زدن ، اشتباه است." 



                                                    Le paysan et les cerises

                                                      Sachons nous taire quand il le faut.


Le paysan Jeannot revenait un jour de la ville voisine monté sur son âne Bourri. C’était une chaude journée de juin, le soleil était brûlant et Jeannot souffrait également de la chaleur et de la soif.

En arrivant à la limite d'un parc, il aperçut de grands cerisiers qui laissaient pendre au-dessus du chemin leurs branches chargées de belles cerises mûres. Jeannot les regardait avec envie, mais les branches étaient trop hautes.

Une idée lui vient.

Il arrête son âne, monte debout sur son dos et peut ainsi cueillir les cerises tout à son aise. Certes elles étaient excellentes. Jeannot pensait qu'il était bien heureux de les avoir trouvées au moment où la soif le torturait si cruellement et il se félicitait d'avoir imaginé un bon moyen pour les atteindre. A cette pensée, il éclate de rire. "Il ne faudrait cependant pas, dit-il en se parlant tout haut à lui-même, que quelqu'un, en passant, se mit à crier : Hue Bourri!"

A ces mots, l’âne se met en marche et Jeannot surpris tombe lourdement sur le chemin.                                                                                                                        D’après un vieux conte français  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۴۳
شهلا دوستانی


درخت در وسط میزی گرد و بزرگی بود، روی آن تعداد زیادی شمع به طور باشکوهی می درخشید، و درخت با وسایل  براق  مزین شده بود. عروسکهای سرخ گونه، ساعتهای مچی واقعی با عقربه هایی متحرک، ویولون ها، طبل ها، کتاب ها، هفت تیر ها، شمشیر ها و پرچم ها، کفش های چوبی، فرفره ها وبسیار چیزهای بسیار زیبای  دیگری در آنجا وجود داشت. تمام اینها در روشنایی هزاران شمع   کوچک می درخشیدند.و چشمها را غرق لذت می کرد..

  اما بخصوص عروسکی زیبا وبور، با پالتوی قرمز بر تن ، نگاه مرا به خود  جلب کرد ه بود: او شنل قرمزی کوچک بود.    

با چه شوقی من تو را نگاه می کردم ! آه شنل قرمزی !    اینگونه بود که برای اولین بار تو در مقابل دیدگانم  ظاهرشدی : یک شب کریسمس هنگامیکه با سبدی در دست آمدی، این را گرگ خیانتکار بعد از آنکه مادر بزرگ را خورده بود و هنوز به قدر کافی اشتها داشت که تو را، خود تو را بخورد برای من تعریف کرد.

بنظرم آمد که اگر می توانستم با شنل قرمزی کوچک ازدواج کنم کاملا خوشبخت می شدم. افسوس ! من هرگز با او ازدواج نکردم زیرا گرگ او را خورده بود. ولی هر بار که این ماجرا را بازی می کردم ، من در صف حیوان هایم، گرگ بدجنس را  به خاطر ستمگری اش برای تنبیه  در آخر همه قرار می دادم . اینگونه من دوستیم را به شنل قرمزی کوچک نشان می دهم.  

ناگهان فریاد شادی شنیده شد. آمدند تا  اعلام کنند از چیزهای آویزان روی درخت، کدام هدیه مال چه کسی است.

کم کم سکوت برقرار شد و چشمان تمام  بچه ها  به درخت خیره شد، با بی صبری آشکاری انتظار می کشیدند تا شانس برای آنها چیزی را که آرزویش را داشتند بیاورد.

ما به این چهرهای درخشان ، چشمهای پر از آرزو نگاه می کردیم. آه ! آیا شادی های درخت کریسمس بهترین شادی های زندگی نیستند؟  

 

                                            

   L’arbre de Noel


l’arbre, planté a milieu d’une lge table ronde, était magnifiquement illuminé par une multitude de petites bougies, et tout garni d’objets brillants. Il ya avait des poupées aux joues roses, de vraies montres avec des aguilles mobiles, des violons, des tambours, des livres, des fusils, des sabres et des drapeaux, des sabots, des toupies et beaucoup d’autres choses très belles, tout cela étincelait aux lumières des mille petites bougies. Les yeux en étaient tout réjouis.

  Mais une jolie poupée blonde, vêtu d’un manteau écarlate, attirait surtout mes regards :c »était le petit Chaperon _ Rouge.

 

  Avec quel bonheur, je te revois, ô Chaperon _ rouge ! C’est ainsi que pour la première fois je te vis apparaître, un soir de Noel lorsque tu vins, ton panier au bras, me raconter la perfidie d loup qui, après avoir mangé la grand-mère, eut encore assez d’appétit pour te manger toi _ même.

  Il me semblait que si j’avais pu épouser le petit Chaperon _  Rouge j’aurais été parfaitement heureux. Hélas !je ne l’épousais point puisque le loup l’avait mangée; mais chaque fois qu’en jouant, je faisais la procession de mes animaux. Je plaçais  le méchant loup à la queue de tous les autres pour le punir de a cruauté. C’est ainsi que je témoignais mon amitié au petit Chaperon _ Rouge.

 

  Tout à coup, des cris de joie se firent entendre. On venait d’annoncer le tirage au sort des objets suspendus à l’arbre.

Peu à peu le silence ce  fit et tous ces enfants, les yeux fixés sur l’arbre, attendaient avec une impatience visibles que le sort leur apportât l’objet souhaité.

   Nous regardions ces figures radieuses, ces yeux pleins de désirs. O joies de l’arbre Noel, ne seriez _ vous pas les meilleures de la vie

D’après Charles Dickens.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۲
شهلا دوستانی

طوفان

 

طی سفری در کنار رود راین ، ویکتور هوگو نشسته در کالسکه " یکی از زیباترین طوفانها" را شاهد است:

 

    شب نزدیک می شود، خورشید پایین می رود، آسمان بی نظیر است. به تپه های انتهای دشت  می نگرم گرداب عظیم بنفشی نیمی از دشت راگرفته... ناگهان  راهداری را می بینم که حصارچوبی خوابیده بر زمین را راست می کند تا زیر آن پناه بگیرد. سپس کالسکه ای از نزدیکی گله غازها یی که با شادی اختلاط می کنند، می گذرد.  سورچی گفت :"آب خواهیم داشت." در حقیقت من سرم را برگردانده بودم، پشت سر ما نیمی از آسمان را ابرهای سیاه گرفته است، باد شدیدی می وزد، گلهای شوکران تا زمین خم شده اند، درختان گویی با وحشت با هم نجوا می کنند، خارهای خشک سریعتر از کالسکه در راه می دوند و بالای سر ما ابر غلیظ بزرگی در حرکت است. لحظه ای بعد برقی در آسمان و زیباترین طوفانی که تا کنون دیده ام.


UN ORAGE


(Au cours d'un voyage sur les bords du Rhin, Victor Hugo a l'occasion d'assister, depuis la voiture où il a pris place, à "un des plus beaux orages" qu'il ait jamais vus.)

Le soir approchait, le soleil déclinait, le ciel était magnifique. Je regardais les collines du bout de la plaine, qu'une immense bruyère violette  recouvrait à moitié... Tout à coup je  vis un cantonnier redresser sa claie couchée à terre et la disposer comme pour s'abriter dessous. Puis la voiture passa près d'un troupeau d'oies qui bavardaient joyeusement. "Nous allons avoir de l'eau, dit le cocher." En effet, je tournai la tête : la moitié du ciel derrière nous était envahie par un gros nuage noir, le vent était violent, les ciguës en fleur  se courbaient jusqu'à terre, les arbres semblaient se parler avec terreur, de petits chardons desséchés couraient sur la route plus vite que la voiture, au-dessus de nous volaient de grandes nuées. Un moment après éclata un des plus beaux orages que j'aie vus.

(Victor Hugo, Le Rhin.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۶:۳۵
شهلا دوستانی

1.     حیوانات از خدا هستند و حماقت از انسان.

2.     مردم این را بدانند  چون کلمه ، موجودی است زنده، دست متفکر هنگام نوشتن می لرزد .

3.     خنداندن یعنی کاری برای از خاطر بردن. چه کار نیکی بر زمین ،چه تقسیم کننده ای : فراموشی (در میان مردم).

4.     آرزو، خوشبختی است؛ انتظار، زندگی است.

5.     افتخار ، خورشید موخر، ماه آرام و گرفته ای که بر روی گورستان بالا می آید .

6.     مسیح می گوید عشق بورز؛ کلیسا می گوید پرداخت کن.

7.     در "شناختن" ، " متولد شدن" نهفته است.

8.     افول مردان بزرگ، افراد معمولی و کوچک را مهم می نماید. هنگامی که خورشید در افق فرو می رود، کمترین سنگریزه ها سایه های بزرگ  می یابند و با خود می اندیشند که چیزی هستند.

9.     اسرافکاری و خست هر دو به یک نوع ژنده پوشی منتهی می شود.

10.                        خداوند رحمت می کند بر بنده نه به جهت آنچه که یافته بلکه به جهت آن چه که به دنبال آن بوده است.

 

 

1       “Les bêtes sont au bon Dieu, mais la bêtise est à l'homme.”

2       “Car le mot, qu'on le sache, est un être vivant. La main du songeur vibre et tremble en l'écrivant”.

3       “Faire rire, c’est faire oublier. Quel bienfaiteur sur la terre, qu’un distributeur d’oubli !”

4       “Rêver, c'est le bonheur ; attendre, c'est la vie.”

5       “La gloire, astre tardif, lune sereine et sombre Qui se lève sur les tombeaux.”

6       “Jésus disait : aimer ; l'église dit : payer.”

7       “Dans "connaître", il y a "naître".”

8       La chute des grands hommes rend les médiocres et les petits importants. Quand le soleil décline à l'horizon, le moindre caillou fait une grande ombre et se croit quelque chose.”

9       Le prodigue et l'avare aboutissent aux mêmes haillons.

10  “Dieu bénit l'homme non pour avoir trouvé, mais pour avoir cherché.”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۰
شهلا دوستانی

روزی شاه آرتور در کمینگاهی به دام آفتاد و اسیرشاه سرزمین همسایه شد. شاه می خواست او را بکشد ولی تحت تاثیر جوانی و شور زندگی شاه آرتور قرار گرفت ومنصرف شد. پس به او  قول آزادی داد به این  شرط که بتواند به پرسش بسیار سختی پاسخ دهد. آرتور یکسال وقت داشت تا پاسخ پرسش را بیابد و اگر در پایان این مهلت نمی توانست پاسخ را بیابد کشته می شد.

 سوال این بود:خانم ها  واقعا چه می خواهند؟

این سوال مردان بسیار حکیم را گیج می کرد و در نظر  آرتور جوان،تلاش {برای یافتن پاسخ این سوال}، بی حاصل بود. اما بهر حال چون از مردن بهتر بود،  پیشنهاد شاه راپذیرفت که در پایان سال پاسخ را بدهد.  و به کشورش بازگشت تا از همه پرس وجو کند : پرنسس ها، روسپی ها، کشیش ها، حکما، دلقک دربار. او با تک تک آنها صحبت کرد اما پاسخ هیچکدام قانع کننده نبود.

بیشتر افرادی که در اطرافش بودند به او پیشنهاد کردند که برود و با جادوگیر پیر مشورت کند زیرا او تنها کسی است  که ممکن است  پاسخ  را بداند. قیمت این کار بالا بود زیرا جادوگر در تمام کشور به درخواست های  کلان مشهور بود. آخرین روز سال رسید، و برای آرتور چاره ای نماند جز آنکه برود وبا جادوگر حرف بزند. جادوگر قبول کرد که پاسخش را بدهد ولی در ابتدا شاه باید با قیمت  او موافقت می کرد. جادوگر می خواست با  "گون" که اصیل ترین شوالیه "میز گرد" و بهترین دوست آرتور بود، ازدواج کند.

آرتور جوان وحشتزده شد: جادوگر پیر قوزی و بسیار زشت بود، تنها یک دندان داشت،  بوی فاضلاب می داد، اغلب صدای ناخوشایند ایجاد می کرد. هرگز چنین موجود منزجر کننده ای دیده نشده بود. او نپذیرفت که دوستش را مجبور به این ازدواج کند.تا چنین موجود انزجار آوری را تحمل کند.

"گون" با شنیدن این موضوع با آرتور حرف زد، به او گفت برای نجات "میز گرد " و زندگی آرتور این فداکاری آنچنان هم وحشتناک نیست. به این ترتیب، ازدواج صورت گرفت و جادوگر پاسخ پرسش را داد.

« آنچه زنان واقعا می خواهند، قدرت تصمیم گیری برای زندگی خود است.»

 بلافاصله هر کس دانست که جادوگر حقیقت بزرگی را گفته است و جان آرتور حفظ خواهد شد. و همین طور هم شد. شاه همسایه جان آرتور را بخشید و به او آزادی کامل داد.

چه ازدواجی! آرتور میان راحتی و ناراحتی غوطه ور بود. "گون" مثل همیشه دوست داشتنی ، شاد و مودب بود. جادوگر بدترین رفتارها را از خود نشان می داد. با انگشتانش می خورد،  باد معده می داد ، آروغ می زد و همه را ناراحت می کرد.

شب عروسی نزدیک شد. "گون" از نظر روحی خود را برای شب عروسی و رفتن به اطاق آماده می کرد. اما چه اتفاق عجیبی! زیباترین زنی که تا کنون کسی دیده در مقابل او بود. "گون"  غرق در حیرت پرسید چه اتفاقی افتاده است. زیبایی پاسخ داد به دلیل اینکه "گون" با او در زمانی که جادوگر بوده  مهربان بوده پس نصف وقت وحشتناک و بد ریخت و نصف دیگر روز جوان و زیبا  خواهد بود.

کدام شکل را برای شب یا روز می پسندی؟

عجب سوال مشکلی! "گون" در مورد این سوال ، به فکر فرو رفت: در طول روز او این زن زیبا را   به دوستانش نشان می داد اما شب در خلوت، یک پیرزن جادوگر؟ یا در روز جادوگری نفرت انگیز در کنار داشتن و شب از زنی زیبا در خلوت برخوردار بودن؟

چه انتخابی می کنی؟

آنچه "گون" انتخاب کرد در زیر آورده شده ، اما قبل از خواندن،  پاسخ حقیقی خود را به این سوال بدهید.


?

?

?

?

?

?

?

?

?

?

?

?




"گون" نجیب زاده، به جادوگر پاسخ داد که  انتخاب را به خود او واگذار می کند.

با شنیدن این موضوع، جادوگر گفت که او در تمام مدت زیبا خواهد بود زیرا "گون" در تمام مدت به او احترام گذاشته و به او اجازه داده که خودش برای خودش تصمیم بگیرد..



Que veulent réellement les femmes ?

 

On dit que le jeune roi Arthur tomba un jour dans une embuscade et fut fait prisonnier par le monarque d’un royaume voisin. Le monarque aurait pu le tuer mais fut ému de la jeunesse et de la joie de vivre d’Arthur. Alors, il lui offrit la liberté contre la réponse à une question très difficile. Arthur aurait une année pour deviner la réponse et s’il ne pouvait la donner au bout de ce délai, il serait tué.

La question était : que veulent réellement les femmes ?

Une telle question laisserait perplexe les hommes les plus savants et, pour le jeune Arthur, cela semblait être une quête impossible. Comme c’était quand même mieux que la mort, il accepta la proposition du monarque de lui ramener la réponse au bout d’un an. Il retourna dans son royaume pour interroger tout le monde : les princesses, les prostituées, les prêtres, les sages, le fou de la cour. Il parla à chacun mais personne ne put lui donner une réponse satisfaisante.

Ce que la plupart des gens lui dirent fut d’aller consulter la vieille sorcière qui était la seule à pouvoir connaître la réponse. Le prix en serait élevé car la sorcière était connue dans tout le royaume pour les prix exorbitants qu’elle demandait. Le dernier jour de l’année arriva et Arthur n’avait pas d’autre choix que d’aller parler à la sorcière. Elle accepta de répondre à sa question mais il devait d’abord accepter son prix. La vieille sorcière voulait épouser Gauvain, le plus noble des Chevaliers de la Table Ronde et le plus cher ami d’Arthur.

 

Le jeune Arthur fut horrifié : la vieille sorcière était bossue et terriblement laide, n’avait qu’une dent, sentait comme l’eau des égouts, faisait souvent des bruits obscènes... Il n’avait jamais rencontré de créature aussi répugnante. Il refusait de forcer son ami à l’épouser et d’endurer un tel fardeau. Gauvain, en entendant la proposition, parla à Arthur. Il lui dit que ce n’était pas un si terrible sacrifice pour sauver la vie d’Arthur et préserver la Table Ronde. Ainsi, le mariage eut lieu et la sorcière répondit à la question

Ce qu’une femme veut vraiment c’est de pouvoir décider de sa propre vie.

Chacun sut à l’instant que la sorcière venait de dire une grande vérité et que la vie d’Arthur serait épargnée. Et ce fut le cas. Le monarque voisin épargna la vie d’Arthur et lui garantit une totale liberté.

 

Quel mariage ! Arthur était tenaillé entre le soulagement et l’angoisse. Gauvain se montrait agréable comme toujours, charmant et courtois. La vieille sorcière montra ses plus mauvaises manières. Elle mangea avec les doigts, rota et péta et mis tout le monde mal à l’aise.

 

La nuit de noce approcha. Gauvain se préparant psychologiquement pour la nuit de noce entra dans la chambre. Mais quelle surprise ! La plus belle femme qu’il ait jamais vue se tenait devant lui. Gauvain était éberlué et demanda ce qui se passait. La beauté répondit que comme il avait été gentil avec elle (quand elle était la sorcière), elle serait la moitié du temps horrible et déformée et l’autre moitié une magnifique jeune fille.

 

Quelle forme voulait-il qu’elle prenne le jour et la nuit ? Quelle question cruelle ! Gauvain commença à réfléchir à ce problème : pendant la journée une belle femme à montrer à ses amis mais la nuit, dans l’intimité, une vieille et sinistre sorcière ? Ou bien dans la journée une hideuse sorcière mais la nuit, une belle femme pour jouir des moments intimes ?

 

 

Qu'auriez vous fait ?

 

Ce que choisit Gauvain est écrit ci-dessous, mais ne lisez pas avant d’avoir imaginé votre propre réponse.

 

o

 

o

 

o

 

o

 

o

 

o

 

Le noble Gauvain répondit à la sorcière qu’il la laisserait choisir elle-même.

 

En entendant cela, elle annonça qu’elle serait belle tout le temps parce qu’il l’avait respectée et l’avait laissé décider elle-même de sa vie.

bonheurpourtous.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
شهلا دوستانی

 

 

روزی روزگاری مرد فقری در کشور قدیم روسیه  زندگی می کرد، همسرش فوت کرده بود و او  فقط یک پسر داشت.

روزی، اسبش گم شد. تمام همسگایانش برایش  دلسوزی کردند و گفتند چه اتفاق ناراحت کننده ای ! مرد جواب می داد:" شاید بله شاید هم نه".

سه روز بعد، اسبش با سه اسب وحشی دیگر برگشت. همسایگان به حال او قبطه خوردند و گفتند :" چه شانسی تو داری !" مرد در پاسخ آن گفت:" شاید بله، شاید هم نه".

پسرش در حالیکه تلاش می کرد سوار یکی از اسبهای وحشی شود، افتاد و یکی از پاهایش شکست.همسایگان گفتند: " چه بد شانسی!" و مرد روستای دوباره پاسخ داد:" شاید بله شاید هم نه".  

سه روز بعد، ماموران تزار آمدند تا تمام جوانانی که قادرند در ارتش خدمت کنند با خود ببرند و پسر مرد روستایی به خدمت گرفته نشد. همسایگان به پیرمرد گفتند:" چه شانسی تو داری!"

ما فقط  یک طرف کوچک حقایق خود را می بینیم. کی می داند  عاقبت اتفاقی که برایمان افتاده چیست.




 Peut-être que oui, peut-être que non


Il était une fois un modeste paysan de la vieille Russie. Il était veuf et n'avait qu'un fils.

Un jour, son cheval disparut. Tous ses voisins le plaignirent, en disant qu'une bien triste chose était arrivée. "Peut-être que oui, peut-être que non", répondit-il.

 

Trois jours plus tard, son cheval revint accompagné de trois chevaux sauvages. Les voisins l'envièrent et lui affirmèrent: "Quelle chance tu as !". A quoi il répondit : "Peut-être que oui, peut-être que non".

Son fils tenta de monter l'un des chevaux sauvages, tomba et se cassa une jambe. Les voisins dirent : "Quelle guigne !" - "Peut-être que oui, peut-être que non", répondit une nouvelle fois le paysan.

Trois jours plus tard, les huissiers du tsar vinrent chercher tous les jeunes hommes valides pour les enrôler dans l'armée, et le fils du paysan ne fut pas enrôlé. "Quelle chance tu as !" déclarèrent les voisins au vieux paysan.

Nous ne voyons qu'un tout petit bout de notre réalité. Qui sait à quoi peuvent être utiles les expériences que nous vivons !

Sagesse de LAO-TSEU

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۸
شهلا دوستانی

 

 

در زمان های قدیم شاهی زندگی می کرد که در کنار قصرش همه نوع گل و گیاهی کاشته بود. باغ  او بسیار زیبا بود. او هر روز، در باغ قدم می زد؛ اینکار برایش بی نهایت لذت بخش بود.

روزی، او به سفری رفت. در برگشت، وقتی  درباغ قدم زد و دید درختان و گیاهان در حال خشک شدن هستند بسیار تعجب کرد و ناراحت شد.

 رو کرد به کاج  که پیش از این عظیم و سرشار از زندگی بود، و پرسید چه اتفاقی افتاده. کاج به او گفت:"  من به درخت سیب نگاه کردم و به خودم گفتم من هرگز میوه ی خوبی تولید نکرده ام پس دلسرد شدم و شروع به خشک شدن کردم."

شاه به دنبال درخت سیب گشت ، او را پیدا کرد. درخت سیب هم خشکیده بود. او از درخت  سیب پرس وجو کرد، درخت گفت:" من گل رز را دیدم و بویش را حس کردم، و به خودم گفتم من هرگز چنین خوشبو و دلنشین نمی شوم ، و شروع به خشک شدن کردم."

شاه وقتی دید گل رز هم در حال از پژمرده شدن است، با او شروع به حرف زدن کردن کرد، گل گفت :" چقدر ناراحت کننده است که من به اندازه درخت افرا که آنجاست ، نیستم و برگهایم در پائیز رنگ به رنگ نمی شود. به این خاطر زندگی کردن و گل دادنبه چه درد می خورد ؟ به همین خاطر شروع به پژمرده شدن کردم.

همین طور که شاه در جستجو بود، متوجه گل کوچکی شد. این گل همچنان شکوفا بود. از او پرسید چگونه {با این شرایط} او همچنان سرزنده است. گل پاسخ داد:" داشتم خشک می شدم، چون در ابتدا غمگین بودم. من هرگز به عظمت کاج نبودم که سرسبزیش را درتمام سال حفظ می کند، و ظرافت و بوی خوش گل رز را نیز نداشتم. برای  همین داشتم پژمرده می شدم ولی با خودفکر کردم و گفتم:" اگر شاه، که غنی ، قادر و عاقل است و این باغ را ساخته است، می خواست بجای من چیزی دیگری بکارد، آن  را می کاشت. بنابراین اگر مرا کاشته است، مر امی خواسته، مرا، همانگونه که هستم." و از آن وقت، تصمیم گرفتم به زیباترین صورت ممکن خود باشم."


 

Le roi et le jardin


Il y avait un jour un roi qui avait planté près de son château toutes sortes d'arbres, de plantes et et son jardin était d'une grande beauté. Chaque jour, il s'y promenait : c'était pour lui une joie et une détente.

Un jour, il dût partir en voyage. A son retour, il s'empressa d'aller marcher dans le jardin. Il fût surpris en constatant que les plantes et les arbres étaient en train de se dessécher.

Il s'adressa au pin, autrefois majestueux et plein de vie, et lui demanda ce qui s'était passé. Le pin lui répondit : "J'ai regardé le pommier et je me suis dit que jamais je ne produirais les bons fruits qu'il porte. Je me suis découragé et j'ai commencé à sécher."

Le roi alla trouver le pommier : lui aussi se desséchait... Il l'interrogea et il dit : "En regardant la rose et en sentant son parfum, je me suis dit que jamais je ne serais aussi beau et agréable et je me suis mis à sécher."

Comme la rose elle-même était en train de dépérir, il alla lui parler et elle lui dit : "Comme c'est dommage que je n'ai pas l'âge de l'érable qui est là-bas et que mes feuilles ne se colorent pas à l'automne. Dans ces conditions, à quoi bon vivre et faire des fleurs? Je me suis donc mise à dessécher."

 

Poursuivant son exploration, le roi aperçut une magnifique petite fleur. Elle était toute épanouie. Il lui demanda comment il se faisait qu'elle soit si vivante. Elle lui répondit : "J'ai failli me dessécher, car au début je me désolais. Jamais je n'aurais la majesté du pin, qui garde sa verdure toute l'année; ni le raffinement et le parfum de la rose. Et j'ai commencé à mourir mais j'ai réfléchi et je me suis dit : "Si le roi, qui est riche, puissant et sage, et qui a organisé ce jardin, avait voulu quelque chose d'autre à ma place, il l'aurait planté. Si donc, il m'a plantée, c'est qu'il me voulait, moi, telle que je suis." Et à partir de ce moment, j'ai décidé d'être la plus belle possible!"


 http://webcache.googleusercontent.com

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۹:۳۱
شهلا دوستانی

 

ملاقات

در راه دهکده ای، برای گدایی از خانه ای به خانه ای می رفتم تا اینکه ارابه ی طلایی تو از دور نمایان شد مانند یک رویای باشکوه، تحسینش کردم: وه، پادشاه پادشاهان!

و امیدوار شدم و اندیشیدم: روزهای خفت بار  به پایان رسید و در انتظار  صدقه  وثروتی پراکنده در پهنه خاک   ایستادم.

ارابه در جایی که من انتظارش را می کشیدم متوقف شد. نگاهت به من افتاد و تو با لبخند پایین آمدی. حس کردم که شانس زندگی ام بالاخره از راه رسید.

ناگهان، دست راستت را دراز کردی و گفتی:" چه داری که به من بدهی؟"

آه، چه بازی شاهانه ای دست دراز کردن بسوی گدایی برای گدایی! گیج شدم و حیرت زده ایستادم؛ بالاخره،  از کیفم به آرامی دانه ی کوچک گندم بیرون آوردم و به تو دادم.

اما در انتهای روز وقتی ساکم را خالی کردم چقدر حیرت زده شدم، در میان انبوه دانه های ساده ی گندم من یک دانه ی  گندم طلا  بود. به تلخی گریستم و اندیشیدم:" چرا جرات نکردم و همه را به تو ندادم!"  

رابیندرانات تاگور



La rencontre


J'étais allé, mendiant de porte en porte, sur le chemin du village lorsque ton chariot d'or apparut au loin pareil à un rêve splendide et j'admirais quel était ce Roi de tous les rois !

Mais les espoirs s'exaltèrent et je pensais : c'en est fini des mauvais jours, et déjà je me tenais dans l'attente d'aumônes spontanées et de richesses éparpillées partout dans la poussière.

Le chariot s'arrêta là où je me tenais. Ton regard tomba sur moi et tu descendis avec un sourire. Je sentis que la chance de ma vie était enfin venue.

Soudain, alors, tu tendis ta main droite et dis : "Qu'as-tu à me donner ?"

Ah ! quel jeu royal était-ce là de tendre la main au mendiant pour mendier ! J'étais confus et demeurai perplexe ; enfin, de ma besace, je tirai lentement un tout petit grain de blé et te le donnai.

Mais combien fut grande ma surprise lorsqu'à la fin du jour, vidant à terre mon sac, je trouvai un tout petit grain d'or parmi le tas des pauvres grains. Je pleurai amèrement alors et pensai : "Que n'ai-je eu le coeur de te donner mon tout !".

Rabindranath Tagore, L'offrande lyrique, Poème n°50, Ed. Gallimard

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۱۸
شهلا دوستانی