مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

 


یک سخنران معروف سمینارخود را با بالاگرفتن یک اسکناس بیست دلاری سخنرانیش را آغاز کرد و گفت: چه کسی دوست دارد این اسکناس را داشته باشد؟  دست ها شروع  به بالا رفتن کرد، او گفت:  من این اسکناس 20 دلاری را به یکنفر از شما خواهم داد ولی قبل از آن اجازه بدهید با آن کاری بکنم. او اسکناس را بشدت مچاله کرد و پرسید  : آیا هنوز اسکناس را می خواهید ؟ دستها شروع به بالا رفتن کرد.

خوب، باشه، اما اگر این کار را بکنم چطور؟ او اسکناس مچاله را زمین انداخت و با دوپا روی آن پرید، هر چقدر که توانست آن را له کرد تا جایی که اسکناس پوشیده از گرد وخاک کف {سالن} شد. سپس پرسید : حالا کی هنوز آن را می خواهد. واضح است، که دستها هنوز بالا می رفت.

دوستان من، شما اکنون درسی گرفتید...آنچه من با این اسکناس کردم  اهمیت چندانی ندارد، شما هنوز آن را می خواهید زیرا ارزش آن تغییر نکرده است . ارزش آن هنوز 20 دلار است.

چند بار در زندگی  مسائل  شما را مچاله ، طرد و آلوده کرده است و شما حس کرده اید دیگر هیچ ارزشی ندارید ، در واقع ارزش شما هیچ تغییری نکرده است. این ارزش در نظر کسانی که شما را دوست دارند تغییری نکرده است!  ارزش شخص بسته به آنچه که با او می کنند یا نمی کنند نیست. شما همیشه می توانید از نو شروع کنید و اهداف تان را بدست آورید. اینها چیزی را تغیر نمی دهد،  ارزش شما همیشه ذاتی و دست نخورده است. 



La valeur de la personne

 

Un conférencier bien connu commence son séminaire en tenant bien haut un billet de 20 $. Il demande aux gens : Qui aimerait avoir ce billet ?Les mains commencent à se lever alors il dit :Je vais donner ce billet de 20$ à quelqu'un de vous mais avant, laisser moi faire quelque chose avec. Il chiffonne alors le billet avec force et il demande : Est-ce que vous voulez toujours de ce billet ? Les mains continuent à se lever.

Bon, d'accord, mais que se passera-t-il si je fais cela. Il jette le billet froissé par terre et saute à pied joints dessus, l'écrasant autant que possible et le recouvrant des poussières du plancher. Ensuite il demande : Qui veut encore avoir ce billet ? Évidemment, les mains continuent de se lever !

- Mes amis, vous venez d'apprendre une leçon ...Peu importe ce que je fais avec ce billet, vous le voulez

 toujours parce que sa valeur n'a pas changé, il vaut toujours 20 $.

Plusieurs fois dans votre vie vous serez froissés, rejetés, souillés par les gens ou par les  événements. Vous aurez l'impression que vous ne valez plus rien mais en réalité votre valeur n'aura pas changé. Elle ne change pas aux yeux des gens qui vous aiment ! La valeur d'une personne ne tient pas à ce l'on fait ou pas.  Vous pourrez toujours  recommencer et atteindre vos objectifs. Cela ne change rien, votre valeur  intrinsèque est toujours intacte.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۱
شهلا دوستانی

 


فواید فعالیت فیزیکی منظم بر سلامتی بدن بسیار زیاد است.اما آیا  فقط یک بار در هفته ورزش  نیز تاثیر گذار است؟ پاسخ به این سوالدر موارد قلبی،عضلانی و یا مفاصل متفاوت است.

ورزش فواید زیادی دارد: تاثیر ویژه آن بهبود بخشیدن وضعیت فیزیکی و فکری فرد است. اما توالی آن چگونه باید باشد. دعوت شدگان برنامه سلامتی ( صحبتی با دکتر) نشریه فیگارو: دکترفابین گز، متخصص قلب بیمارستان آمبرواز پاره و کریستین دولانگ، دکتر در ورزش، پاسخ دقیقی برای این پرسش دارند.

برای پاسخ به این پرسش، باید مشخص نمود کدام ارگان مد نظر است قلب یا عضلات و یا مفاصل. در مورد قلب فعالیت ورزش یک بار در هفته فایده ی  چندانی به همراه ندارد. زیرا قلب 75% آنچه را بدست آورده است در مدت سه یا چهار روز به نوعی "فراموش" می کند. و مثل اینست  هر بار از صفر آغاز کند {یعنی آمادگی قبل را حفظ نمی کند} و با سردی دوباره شروع کند. این توالی { توالی وزرش کردن  یک روز در هفته} می تواند برای کسی که مشکل قلبی عروقی  دارد بدتر هم باشد. دکتر فابین گز متذکر می شود: یکی از اساسی ترین فعالیت های فیزیکی، بخصوص برای افرادی که مدتها ورزش نکرده اند،  فعالیتی است  که خون را به گردش در آورد و مرتب و تدریجی باشد.

بنابر نظر دکتر لولانگ: برای عضلات و مفاصل مسئله قدری متفاوت است، تاثیرات ورزش می تواند تا شش هفته هم باقی بماند. پس این امکان وجود دارد که یک بار در هفته ورزش کرد بدون اینکه  فواید {بار قبل} از دست برود و با هر بار  ورزش، تاثیرات آن را بتدریج افزایش داد.  اما نظم همچنان قانون طلایی است و دوجلسه در هفته بسیار بهتر است هم برای بهبود بخشیدن { عضلات و مفاصل} وهم اینکه  درهر باردیگر آزار دهنده نخواهد بود. 



Related image





Faire du sport une fois par semaine, est-ce utile ?


Par    Le figaro.fr   Mis à jour le 07/07/2017 à 17:52  Publié le 07/07/2017 à 17:52

 


 Les bénéfices de l’activité physique régulière sur la santé sont très nombreux. Mais faire du sport une seule fois par semaine suffit-il pour que le corps en profite ? La réponse n’est pas la même si on parle du cœur ou des muscles et des articulations.

 

 

Le sport a de nombreux avantages: il permet notamment d’améliorer sa condition physique et mentale.

Mais à partir de quelle fréquence? Invités de l’émission santé vidéo du Figaro Toc Toc Docteur, le Dr Fabien Guez, cardiologue à l’hôpital Ambroise Paré (Boulogne-Billancourt), et Christophe Delong, médecin du sport, apportent une réponse nuancée (voir la vidéo ci-dessus).

Car pour répondre à cette question, il faut distinguer ce qui concerne le cœur d’une part et les muscles et articulations d’autre part. Pour le cœur, faire de l’activité physique une fois par semaine n’entraîne pas de gros bénéfices. Car il «oublie» en quelque sorte environ 75% de ce qu’il a appris au bout de seulement 3-4 jours. C’est donc comme s’il repartait de zéro à chaque fois, en reprenant à froid. Au pire, cette fréquence peut se révéler même mauvaise pour une personne souffrant d’un problème cardio-vasculaire. «Un des fondamentaux de l’activité physique pour le cœur et l’appareil circulatoire, c’est vraiment la régularité et la progressivité, surtout quand on n’a pas fait l’activité physique depuis longtemps», rappelle Fabien Guez.

Pour les muscles et les articulations, les choses sont un peu différentes: les bénéfices des efforts peuvent durer jusqu’à 6 semaines, selon le Dr Lelong. Il est donc possible de faire du sport une fois par semaine et progresser dans le travail, sans perdre à chaque fois tous les bénéfices. Mais la régularité reste l’une des règles d’or donc deux séances par semaine sont bien meilleures, aussi bien pour s’améliorer que pour ne pas avoir trop mal à chaque fois.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۹:۱۷
شهلا دوستانی


مطلبی که در ذیل آورد می شود ترجمه ی بخش اول کتاب آقای دکتر کاملیو کروز (Camilo Cruz)به نام "روزی روزگاری گاوی..."          (Once upon a cow)     است .این کتاب توانست در افکار بسیاری از جمله خود من تغییراتی خوبی ایجاد کند و از نظر من بخش اول این کتاب خلاصه تمام کتاب است. 



احساسم مثل تمام افراد شکسته خورده است . تجربه هایی داشتم که مستقیم یا غیر مستقیم نتیجه کارهای دیگرا ن بوده. همیشه در حال سرزنش همسرم، رئیسم، گروهم، والدینم و یا هرکسی بودم که به نوعی برایم مشکل ایجاد کرده بود. شاید فقط برای پوشاندن برخی از خطاها و انتخاب های غلط خودم دلیل تراشی می کردم؛ اما تا امروز هم فکر می کنم در مورد بعضی از آنها حق داشتم.  بهر حال، آنچه که داستان گاو به من آموخت این بود که اگر آنها هم مقصر بودند یا نبودند به موضوع اساسا ربطی نداشت . من نمی توانم به عمق زندگی بروم و بگویم:" من خالصانه می خواهم موفق شوم اما این،  اشتباه اوست" یا " این خطای اوست چون مسئولیتش را انجام نداده"، فکر می کنم یکی ازبزرگترین چالش هایی که ما داریم پذیرفتن صد درصد مسئولیت، پیشرفتمان است. مهمترین چیزی که شما یک بار باید به آن برسید  اینست : شما ناچار نیستید که دائم در این عذاب باشید که شکست شما نتیجه کار دیگری است.

آنتونی سیتل واشنگتن

 

روزی روزگاری ، استاد و حکیم با تجربه ای می خواست به یکی از شاگردانش راجع به راز موفقیت و شادی در زندگی درسی بدهد. او، با توجه به اینکه مردم هنگام جستجوی خوشبختی با موانع و مشکلات بسیاری روبرو می شوند، که اغلب اجتناب پذیر هستند؛ فکر کرد اولین درس باید توضیح این باشد که چرا اغلب مردم زندگی معمولی و متوسطی دارند.

و  با خودش اندیشید، بسیاری از مردان و زنان زندگی را به پایان می برند در حالیکه به هدفهایشان نرسیده اند، زندگی سختی را پشت سر گذاشتند و همواره  تصور می کردند هرگز  قادر به غلبه بر و گذر از موانعی که سدی در برابر موفقیت انهاست نیستند.

استاد می دانست برای اینکه مرد جوان این درس بسیار مهم را درک کند، بایست خودش شاهد این باشد که چگونه زندگی معمولی قوانینش را بر ما حاکم می کند.

برای این درس مهم، تصمیم گرفت با شاگردش به یکی از فقیرترین دهکده ها ی استان سفر کند. جایی که  فقر بدبختی حاکم بود ، و بنظر می رسید در زندگی تسلیم سرنوشت شده اند.

تا به آنجا رسیدند، استاد از مرد جوانی خواست تا آنها را به فقیرترین خانه ی محله راهنمایی کند. تا شاید شب را در آنجا سپری کنند.

بعد از مدتی راهپیمایی، به حومه منطقه رسیدند. در محلی بسیار دورافتاده، دو مرد در مقابل مخروبه ترین کلبه ای که به چشم می خورد، توقف کردند.

 ساختمانی در حال فرو ریختن که در دورترین نقطه، در میان  تعداد کمی خانه های حاشیه روستایی واقع شده بود. بی شک این خانه به فقیرترین خانواده ها تعلق داشت. دیوار به گونه ای بود که انگار معجزه آن را نگه داشته و هر آن خطر فرو ریختن آن وجود داشت. آب از سقف سرهم بندی شده اش می چکید  و بنظر می رسید تاب و توان نگه داشتن هیچ چیز را ندارد، وعلاوه بر وضعیت رقت انگیز آن، همه جور آشغالی هم کنار دیوار جمع شده بود. بچه کوچکی، صاحبخانه را ازآمدن دو مرد غریبه خبر دار کرد. صاحبخانه به گرمی به آنها خوشامد گفت.

استاد گفت:" آقای عزیز سلام، امکان دارد دو مسافر خسته که به دنبال محلی برای گذران شب هستند را جای دهید؟"

" اینجا خیلی شلوغ است، اگر ناراحت نمی شوید، خوش امدید."

وقتی دو مرد قدم به داخل گذاشتند، از اینکه در این فضای کوچک چهل و هشت متری هشت نفر زندگی می کنند حیرت زده شدند. پدر ، مادر، چهار بچه و پدر بزرگ و مادر بزرگ با هم در این محل بسیار شلوغ  به بهترین نحو کنار می آمدند.

بدن های لاغر، رنجور و ژولیده با لباسهای مندرس آنها نماینگر امکانات بسار اندک آنها بود. چهره های غمگین و سرهای خمیده ، شکی باقی نمی گذاشت که فلاکت نه تنها جسمشان را تسخیر کرده که تا عمق وجود آنها رفته .

دو مسافر نمی توانستند کمکی کنند. به اطراف نگاه کردند تا ببینند در میان چنین فقری چیز ارزشمندی پیدا می شود. هیچ چیز پیدا نمی شد. اما وقتی پا از خانه بیرون گذاشتند، متوجه شدند اشتباه می کنند. در کمال تعجب دیدند خانواده مال ارزشمندی دارد که با این اوضاع فقیرانه چیزی بسیار غیر عادی می نمود، آنها یک  گاو داشتند.

حیوان چیز زیادی بنظر نمی رسید، اما فعالیت هر روز خانواده دور همین گاو می گذشت: غذا دادن به گاو، حواست باشد آب کافی داشته باشد، گاو را ببند، فراموش نکن او را به چرا ببری، شیر گاو...

می توان گفت نقش گاو در این خانواده خیلی مهم بود. با این حال شیر اندکی که تولید می کرد به زور آنها را زنده نگه می داشت. گاو هدف مهمتری داشت؛ این تنها چیزی بود که آنها را از فلاکت مطلق دور می کرد. در مکانی که همه چیز فقیرانه است داشتن چنین چیز ارزشمندی اگر نگوییم حسادت همسایه ها را بر می انگیخت، برای آنها احترام به همراه می اورد.

آنجا در میان فلاکت وبی نظمی، استاد وشاگرد دراز کشیدند که شب را سپری کنند.

روز بعد، قبل از طلوع خورشید، با احتیاط که کسی بیدار نشود، دو مسافر سفر خودشان را دنبال کردند.

شاگرد به اطراف نگاه کرد، گویی می خواست تصویری از این وضعیت در ذهنش بسازد. به راستی او نمی دانست چرا استاد او را به اینجا آورده است. بهر حال قبل از اینکه راه جاده را در پیش بگیرند، استاد زمزمه کرد:" زمانش رسیده است که تو درس را بگیری، درسی که ما را به این محل فلاکت بار کشانده است."   

در مدت کوتاه بازدید، آنها شاهد یک زندگی کاملا مطرود بودند، ولی مرد جوان اصلا علت وجود چنین زندگی غمباری را نمی فهمید. به چه منظور به اینجا آمدند؟ چه چیز آنها را آنجا نگه داشته بود.

استاد آرام به طرف گاو رفت ، حیوان حدود بیست متر دورتر از خانه به نرده ی سستی بسته شده بود، خنجری را که با خودآورده بود از غلاف بیرون کشید، شاگرد حیرت زده شد، بعد ناگهان استاد دستش را بلند کرد، شاگرد از دیدن اتفاقی که در حال افتادن بود خشکش زده بود. شاگرد باور نمی کرد، استاد خنجر را با حرکتی سریع در گلوی گاو فرو کرد. با این زخم مرگبار گاو بی صدا بر زمین افتاد. شاگرد با نا باوری کامل ، ناراحت اما طوری کرد افراد خانه بیدار نشوند گفت: استاد چه کردی؟ چطور توانستی حیوان بد بخت را بکشی؟ این تنها مال آنها بود. حالا چه بر سر آنها می آید.

استاد بدون آنکه از تشویش شاگرد ناراحت شود، بی اعتنا به سوالات شاگرد آن صحنه وحشتناک را ترک کرد. کاملا بی تفاوت نسبت به سرنوشتی که با فقدان حیوان در انتظار این خانواده است.

شاگرد کاملا گیج پشت سر استاد راه افتاد تا به سفرشان ادامه دهند.

و اینگونه ، این خانواده تیره بخت با گرفتاری بسیار و حتی احتمال بدبختی بیشتر بدست سرنوشتی نامعلوم سپرده شد.

 طی روزهای بعد، شاگرد ذهنش درگیر بود و با این فکر وحشتناک که بدون گاو این خانواده حتما از گرسنگی خواهد مرد. با وجود فقدان تنها منبع معاش خانواده چه پیش خواهد آمد؟

ماه بعد هم، او اغلب با خاطره آن روز وحشتناک در رنج و عذاب گذراند.

یک سال گذاشت، یک روز بعد از ظهر، استاد پیشنهاد کرد به همان روستای کوچک برگردند تا ببینند چه بر سر آن  خانواده آمده است.  

اشاره ای کوچک به آن خاطره که به ظاهر مدت زیادی از آن گذشته کافی بود تا آن درس را در ذهن شاگرد بیدار کند. حتی پس از این همه مدت او هنوز مطلب را درک نکرده بود. خانواده ای بد بخت و نقشی که او در این سرنوشت داشت ، ذهنش بار دیگر  از این افکار پر شد. چه بر سر آنها امده است؟

آیا آنها از این ضربه جان سالم بدر بردند؟ آیا توانستند زندگی جدیدی را شروع کنند؟ آیا او می توانست با وجود کاری که استادش کرده بود بار دیگر با آنها روبرو شود؟ با وجود این افکار ناراحت کننده، با بی میلی پذیرفت و با دودلی سفری را آغاز کرد که روشنایی نوینی در خاطرات ناخوشایند سال گذشته نمودار می کرد.

پس از روزها مسافرت، دو مرد به روستا رسیدند. آنها بی حاصل به دنبال خانه بودند. محیط اطراف همان محیط بود،اما دیگر کلبه ای را که سال پیش، شب را در آن سپری کرده بودند، در آنجا نبود. به جای آن، خانه ای جدید و زیباتر در همان نقطه ساخته شده بود. آنها ایستادند واز تمام زوایا ساختمان را برانداز کردند تا مطمئن شوند که به درستی در محل قبلی هستند.

مرد جوان از این می ترسید که مرگ حیوان آنچنان ضربه ی سختی بر آن خانواده وارد کرده باشد که آنها نتوانسته باشند دوباره بلند شوند. شاید آنها مجبور شده بودند از خانه خود بروند و خانواده ی دیگری با وضعیت بهتر، آن زمین را گرفته باشد و این خانه جدید را بنا کرده باشد. چه چیز دیگر ممکن است برای آنها اتفاق افتاده باشد؟ شاید داغ ننگ آنها را مجبور به رفتن کرده باشد. همانطور که این افکار بر ذهن او هجوم آورده بودند،  بین میل به پی بردن آنچه رخ داده بود و یا به سادگی از آن گذشتن و اجتناب از تایید تردیدهایش در سرنوشت هولناک آنها، شاگرد دودل بود.  تصمیم گرفت حقیقت را دریابد. می خواست بداند، پس در زد و منتظر ایستاد. پس از مدتی کوتاه، یک مرد خوشرو دم در آمد. ابتدا، شاگرد او را بجا نیاورد. اما بعد نتوانست حیرتش را پنهان کند، دریافت او همان مردی است که به آنها جا داده بود. به وضوح او همان مرد است، اما چیزی در او تغییر کرده بود. او لباس تمیز تن کرده بود و آراسته بود. لبخندی بر لب داشت و برقی در چشمانش می درخشید. روشن بود اتفاقی مهم در زندگی او افتاده بود. شاگرد به سختی می توانست آنجه را که می بیند باور کند.

چگونه امکان داشت؟ دریک سال چه اتفاقی ممکن بود در این دنیا افتاده باشد؟ او با عجله برای سلام و احوالپرسی جلو رفت،  می خواست بدون اتلاف وقت در باره اتفاق خوبی که مطمئنا برای این خانواده افتاده بود سوال کند.

شاگرد جوان گفت:" همین سال پیش ما اقامت کوتاهی اینجا داشتیم، و بنظر می رسید شما در نهایت بدبختی و نامیدی بسر می بردید. لطفا به من بگویید چه رخ داده است که تا این حد تغییر ایجاد شده است. علت این وضع خوب چیست؟

مرد بدون توجه به این حقیقت که این دو مسئول مرگ گاو بودند، آنها را به خانه دعوت کرد و برای آنها ماجرای بسیار جالبی را تعریف کرد  که زندگی مرد جوان را برای همیشه تغییر داد.

او گفت اتفاقا درست همان روزی که شما رفتید فردی شرور شاید به خاطر حسادت به تنها مال آنها، حیوان بیچاره را سلاخی کرد.

مرد گفت:" باید اقرار کنم، اولین عکس العمل من اندوه و نا امیدی شدید بود. برای مدت طولانی، شیر این گاو تنها  منبع  امرار معاش ما بود. بعلاوه این گاو تنها مال ما بود؛ زندگی ما به آن وابسته بودو آن گاو در مرکز زندگی ما قرار داشت، رو راست باشم  فقط داشتن آن به ما احساس امنیت می داد و باعث احترام همسایگان به ما می شد.

" کمی بعد از آن واقعه تاسف بار، دیدیم اگر کاری نکنیم، خیلی زود وضعیت بد ما بدترخواهد شد. بدون آن حیوان ما در بدترین وضع بودیم. ما نیاز به خوردن و خوراندن به فرزندانمان بودیم. پس ما قسمتی از زمین پشت خانه را تمیز کردیم، و بذرپاشیدیم تا مقداری سبزی بدست آوریم. به این روش ما توانستیم اولین ماه ها را زنده بمانیم.

" پس از مدتی، فهمیدیم باغچه کوچک ما بیش از نیاز ما ما محصول می دهد. اگر آنها را به همسایه هایمان می فروختیم، می توانستیم بذر بیشتری بکاریم. خوب همین کار را هم کردیم، و دیری نپایید که ما برای خود به مقدار کافی غذا داشتیم و مقدار زیادی هم برای فروش در بازار محل."

مرد با شادی ادامه داد: " آن اتفاق افتاد" ، " ما برای اولین بار در زندگی مقداری پول برای غذا و لباس داشتیم. سپس ما به زندگی جدید امیدوار شدیم. زندگی که انتظارش را نداشتیم حتی در آرزو هم احتمالش را نمی دادیم."

" ماه پیش، ما توانستیم خانه جدید را بسازیم. انگار فقدان گاو چشمان ما را به سعادتمندی در زندگی گشود. سرانجام شاگرد درسی را که مقصود استاد عزیزش بود را درک کرد. ناگهان برایش روشن شد که مرگ گاو ، در واقع انتهای زندگی آنها نبود، بلکه شروع زندگی جدیدی بودبا فرصتهای بیشتر.

 مرد از آنها خواست شب را در خانه آنها بگذرانند، آنها با شادی پذیرفتند. صبح روز بعد آنها با مرد و خانواده اش خدااحافظی کردند و راهشان را در پیش گرفتند. استاد، که در تمام طول اقامت ساکت بود، از شاگرد که هنوز از آنچه شنیده و دیده بود در تعجب بود پرسید:" فکر می کنی این خانواده می توانستند تمام این کارهایی را که طی این یک سال کرده اند را انجام دهند، اگر هنوز گاو خود را داشتند.

شاگرد جوان بدون تردید پاسخ داد:" شاید نه"

" حالا فهمیدی؟ گاوی که آنها تا این حد عزیزش می داشتند زنجیری بود که آنها را به زندگی فقیرانه وسطح پایین  می بست. آنها آسوده بودند با این تصور که گاو آنها را از نابودی دور نگه می دارد.و اتفاقی در زندگی آنها رخ نداد تا وقتی آن امنیت دروغین از دست رفت و آنها مجبور شدند به مسیرهای دیگر هم نگاه کنند."

شاگرد گفت:" به عبارت دیگرگاوی که همسایگان رحمت می شمردند، وقتی خانواده در فقر مطلق بود به آنها این حس را می داد که در فقر مطلق نیستد."

استاد پیر پاسخ داد:" دقیقا، این اتفاق وقتی می افتد که تو قانع می شوی که آن چیز اندکی که داری بیش از حد کافی است. این تفکر به تنهایی زنجیر ضخیمی و مانعی است که تو را از به دنبال رفتن چیزهای دیگر باز می دارد. احساسی از رضایت حکمران زندگی ات می شود. به جای اینکه از این اوضاع ناراضی باشی، یاد می گیری شرایطت را بپذیری. در واقع تو از جایی که در زندگی داری شاد نیستی ولی کاملا هم تیره بخت نیستی. از آنچه زندگی برایت قرار داده ناراحتی ولی آنقدرناراضی نیستی که اقدامی بکنی. می فهمی که چقدر این حقیقت ناراحت کننده است."

" وقتی از شغلی که داری اصلا راضی نباشی و این شغل باعث شود که به اساسی ترین نیازهای زندگی ات  نرسی و رضایت شخصی و زندگی ای که واقعا دوست داری برایت ایجاد نکند برای فرد آسان است که تصمیم بگیرد آن کار را ادامه ندهد. اما وقتی این شغلی  که دوست نداری برایت امکان پرداخت قرض هایت را فراهم کند وبا آن بتوانی زنده باشی و حتی راحتی  بسیار اندکی به تو بدهد ، خیلی آسان  می تواند تو را در تله ی رضایت کاچی بعض هیچی بیندازد. و بالاخره، حتی مردم را توجیح می کنی که از داشتن چنین وضعی سپاسگزاری."

" مثل گاو، این رفتار همواره تو را عقب نگه می دارد. و تا از آن خسته نشوی نمی توانی به دنبال تجربه های جدیدی که تا به حال نمی شناختی بروی. تو محکوم به قربانی شدن و محدودیتی می شوی که خودت به وجودت دیکته کرده ای، مثل اینست که چشمانت در خط شروع ببندی  و دعا کنی برنده شوی."

شاگرد با حیرت گوش می داد او مجذوب دیدگاه استادش شده بود. و اکنون به درستی در حال فهمیدن بود." ما همه در زندگی خود گاوی داریم، و این مانع سخت را، اعتقاد دروغین، عذرها، ترسها و توجیه کردنها را با خود حمل می کنیم. متاسفانه، این احکامی که به خود دیکته می کنیم ما را به یک زندگی معمولی گره می زند.

مرد پیر گفت :" نه فقط این، بسیاری از مردم با سرسختی توجیه می کنند چرا نتوانستند زندگی دلخواه خود را داشته باشند.آنها برای دیگران خودشان را  با دلایل ساختگی توجیه می کنند. و  وقتی می فهمند آن توجیهاتی که شاید دیگران را قانع کرده بود در زندگی خودشان بیفایده است ناگهان در زندگی عادی  خود دچارآشفتگی می شوند."



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۲
شهلا دوستانی

                                        داستان خرگوش کوچک

 

یک روز در ماه مه گذشته ،خسته از یک گردش طولانی ، درمیان دسته ای یونجه خوابیده بودم ، که ناگهان احساس کردم گرفتار شده ام . او مارگو کوچولو بود ، که در امتداد  چاودارهای سیاه راه می رفت، مرا دید که خوابیده ام و به سرعت مرا از گردن و گوش هایم  گرفت .

با تمام نیرویم تکان می خوردم ، می خواستم فرار کنم ، افسوس ! تمام تلاشهایم بی فایده بود. مارگو مرا در اغوش گرفت و به اتاقش برد ، در آنجا مرا مملو ازنوازش وتوجه نمود. او نسبت به من نوعی مهربانی نهانی داشت ، مقدار زیادی سبزی و گل  می آورد تا صحرا و آزادیم را فراموش کنم.

اوخوب عمل کرد، اما من همیشه درفکر  چمنهای با طراوت ، لذت دویدن در جنگل و دشتهای مورد علاقه ام بودم وغمگین می شدم. وقتی مارگو ناراحتی مرا می دید توجه اش را دو برابر می کرد. او مرا نوازش می کرد، برای من سبزی های پر گل می آورد که مرا یاد صحرا و چمنزار می انداخت.

بلاخره غم واندوه من آنقدر زیاد شد که بیمار شدم. در پایان چند هفته مارگو با دیدن اینکه من در حال مردن هستم ، مرا در آغوش گرفت ، به آرامی نوازش کرد و مرا به چمن زاری برد که مرا گرفته بود و رها کرد. 


Image result for Histoire d’un petit lièvre



                                        Histoire d’un petit lièvre

 

 

   Un jour du mois de mai dernier, fatigué par une longue course, je dormais dans une touffe de luzerne lorsque tout à coup je me sentis saisi. C’était la petit Margot qui, longeant les seigles verts, m’avait aperçu dormant et m’avait vive ment attrapé par le cou et les oreilles.

 

   Je m’agitai de toute mes forces, je voulus fuir : hélas ! Tous mes efforts furent inutiles. Margot me retint dans ses bras et m’emporta dans sa chambre, où elle me combla de soins et de caresses. Elle me fit une gentille cachette, plein d’herbe et de fleurs pour me faire oublier les champs et ma liberté.

   Mais elle eut beau faire, je devins triste en pensant sans cesse à l’herbe fraîche, au plaisir de courir dans les bois et les plaines à ma fantaisie, Margot voyant ma tristesse redoubla de soins. Elle me caressait, m’apportait des herbes fleuries qui me rappelaient les champs et les près.

   Enfin ma tristesse s’accrut si bien que je tombai malade. Au bout de quelques semaines, Margot voyant que j’allais mourir, me prit dans ses bras, me caressa bien doucement et me porta dans le pré où elle m’avait pris. 

 

D’ près   J.  Richepin.




  













 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۵
شهلا دوستانی

 

برادری

همه مردم با هم برادرند

 

   مدتی است  در منزلم در گرنوزه موسسه کوچک خدماتی "برادری" ایجاد کرده ام و بسیار دوست دارم آن را گسترش و رواج دهم.

   در مورد آن مطالب بسیار کمی برای گفتن دارم. کار ما یک غذای هفتگی برای کودکان فقیر است. هر هفته مادران فقیرفرزندانشان را برای ناهار خوردن به منزل من می آورند. اکنون  بیست و چهار تای آنها را دارم. این بچه ها با هم ناهار می خورند ؛ آنها همه باهم قاطی هستند ، کاتولیکها ، پروتستانها ، انگلیسی، فرانسوی ، ایرلندی، بدون وجه تمایز مذهبی و ملی. من آنها را به شادی و خندیدن دعوت می کنم و به آنها می گویم : « آزاد باشید.»

   زنم، دخترم، خواهر زنم، پسرانم، خدمتکاران، ومن نیز به آنها خدمت می کنیم. آنها با خشنودی غذا می خورند. پس از آن بازی می کنند و بعد به مدرسه می روند.

   این صدقه نیست ، این برادری است.    



 Image result for C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents                 

Fraternité

Tous les hommes sont frères.

 

   J’ai établi depuis quelque temps dans la maison à Guernesey, une petite  institution de fraternité pratique que je voudrais accroître et surtout propager.

Cela est si peu de chose que je puis en parler.

   C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents. Toutes les semaines, des mères pauvres amènent leurs enfants dîner chez  moi. J’en ai maintenant vingt-deux. Ces enfants dînent ensemble ; ils sont tous confondus, catholiques, protestants, Anglais, Français, Irlandais, sans distinction de religion ni de nation. Je les invite à la joie et au rire ; et je leur dis :  Soyez libre.  

   Ma femme, ma fille, ma belle- sœur, mes fils, mes domestiques, et moi aussi, nous les servons.  Ils mangent de bon cœur. Après quoi, ils jouent, puis ils vont à l’école.

   Ceci n’est pas de l’aumône, c’est de la fraternité.

                                                                                    

         Victor Hugo     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
شهلا دوستانی

 

 

 فانشون در خانه مادر بزرگ

 

   فانشون مثل شنل قر مزی، صبح زود به آنجا رفت،  به خانه مادربزرگش که در انتهای دهکده زندگی می کند. اما فانشون در جنگل فندق جمع نکرد ؛ او یکراست راه خودش را رفت و با گرگ هم برخورد نکرد.

او از دور، روی درگاه سنگی، مادر بزرگش را دید که لبخند می زند و بازوانش را برای درآغوش گرفتن او گشوده است.

فانشون از گذراندن یک روز در خانه مادر بزرگش لذت برد.

اما زما ن زود می گذرد ،  وقت آماده کردن ناهار رسید.

مادر بزرگ آتش را که کم شده بود دوباره با هیزم احیا می کند، سپس تخم مرغ ها را در ظرف سفالی سیاه رنگی می شکند. فانشون با لذت به املیت که با چربی طلایی می شود و آوازمی خواند، نگاه می کند. مادر بزرگش بهتر از هر کس بلد است که املیت با چربی درست کند و قصه تعریف کند.

فانشون روی نیمکت چوبی می نشیند، چانه اش در امتداد میز، املیتی را می خورد که از آن بخار بلند می شود وشربت سیبی می آشامد که برق می زند. با وجود این مادر بزرگ طبق عادت غذایش را ایستاده در کنار اجاق می خورد.

وقتی هر دو غذاخوردن را تمام کردند. فانشون گفت : « مادر بزرگ قصه  پرنده آبی را برایم تعریف کن.»

و مادر بزرگ برای فانشون تعریف کرد که ،به خواست یک پری بدجنس، چگونه یک شاهزاده خوب به پرنده  ای به رنگ آسمان تبدیل شد و گفت  وقتی شاهزاده خانم  به این تبدیل پی برد و هنگامیکه دوستش را زاری کنان از پنجره برجی که در آن زندانی شده بود ، دید  چه رنجی برد .    


                                                                             

Image result for Fanchon chez sa mère-grand




                                                   Fanchon chez sa mère-grand

   

   Fanchon s’en est allée de bon matin, comme le petit Chaperon rouge, chez sa mère-grand qui demeure tout au bout de village. Mais Fanchon n’a pas cueilli des noisettes dans le bois ; elle est allée tout droit son chemin et elle n’a pas rencontré le loup.

   Elle a vu de loin, sur le seuil de pierre, sa grand-mère qui li souriait et qui ouvrait deux bras, pour le recevoir.

   Fanchon se réjouit de passer une journée chez sa grand’ maman…

   Mais le temps passe et voici l’heure de préparer le dîner de midi.

   La mère-grand ranime le feu de bois qui sommeille ; puis elle casse les œufs dans la tuile noire. Fanchon regarde avec intérêt l’omelette au lard qui se dore et chante à la flamme. Sa grand’ maman sait mieux que personne faire des omelettes au lard et conter des histoires.

   Fanchon assise sur la bancelle, le menton à la hauteur de la table, mange l’omelette qui fume et boit le cidre qui pétille.  Cependant, la grand’mère prend par habitude son repas debout à l’angle du foyer.

   Quand elles ont fini de manger toutes deux : «  grand’mère, dit Fanchon, conte –moi l’oiseau bleu. »

   Et la grand-mère dit à Fanchon comment, par la volonté d’une méchante fée, un beau prince fut changé en un oiseau couleur du temps et la douleur que ressentit la princesse quand elle apprit ce changement et quand elle vit son ami voler tout sanglant  vers la fenêtre de la tour où elle était enfermée.

Anatole FRANCE
















۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۵
شهلا دوستانی


برای پنهان کردن اشتباهاتمان دروغ نگوئیم


وقتی خاله ی بزرگم به من اجازه داد وارد باغش شوم یادش نرفت که چشمانش را گرد کند و به من بگوید:

"مخصوصا به تمشک ها نزدیک نشو چون من آنها را شمردم".

در همان پنج دقیقه اول گردش نتوانستم در مقابل وسوسه خوردن تمشک ها طاقت بیاورم، و برای توجیه خودم در حالیکه زیر چشمی به تمشکها نگاه می کردم تکرار می کردم :" غیر ممکن است که خاله ترزا توانسته باشد تمام اینها را بشمرد."من از تما م آنها چهار یا پنج تا  خوردم  و بعد از آنکه خوب بازی کردم با چهره ای بی گناه و بدون آن که تردیدی داشته باشم که شاید آثار میوه ممنوعه روی لبهای من باقی مانده باشد  به طرف  اتاق خاله بزرگم رفتم.

خاله ترزا پرسید :"آیا به چیزی درست نزدی؟"

 وقتی من قسم خوردم و گفتم  نه، به من گفت " جلو بیا ....ها کن  "

من هم انجام دادم . بعد در حالی که چشمانش گرد و درشت شده بود انگشتش را بلند کرد و گفت: " تو از تمشکها خورده ای !" من که خیلی خجالت زده شده بودم مجبور شدم که اعتراف کنم . البته در آن موقع من هنوز به سحر و جادو معتقد بودم و فکر میکردم حتما سحری در کار بوده که او به این آسانی به راز من پی برده است.




Image result for Les framboises de la tante Thérèse

 

 

Les framboises de la tante Thérèse

Ne mentons pas pour cacher nos fautes

 

Quand ma grande tante me permettait d’aller dans son jardin ; elle ne manquait pas de me recommander, en grossissant sa voix : « Surtout ne touche pas aux framboises, je les ai compté ! »

Au bout de cinq minutes de promenade, je ne résistais plus à la tentation. Et pour m’encourager, je répétais en lorgnant les framboises : « C’est impossible que la tante Thérèse ait pu les compter toutes. » J’en mangeais quatre ou cinq : Puis après avoir bien joué, je m’en revenais d’un air innocent vers la chambre de la grand ’ante, sans me douter que le parfum du fruit défendu était resté sur mes lèvres :

« N’as-tu touché à rien ? »

Et comme je jurais que non :

« Approche…souffle. »

Je m’exécutais. Alors elle levait le doigt et roulant de gros yeux :

« Tu as mangé des framboises ! »

Je me voyais honteusement forcé de confesser ma faute : aussi, dans ces moments-là,  je étais éloigné de la crois un peu sorcière.

André THEURIET

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۷
شهلا دوستانی

پدر بزرگ و مادر بزرگ من

کسی که می تواند کار کند نسبتا ثروتمند است

وقتی در خاطراتم به گذشته های خیلی دور بر می گردم، پدر بزرگ ومادر بزرگ خود را می بینم که قبل از روشن شدن هوا بلند شده اند  و هرکدام  برای انجام این کار یا آن کاربه اینطرف و آنطرف می روند.

این مادر بزرگ بود که به زبر دستی یک پری،  نان می پخت وآشپزی می کرد، نخ می رسید، خیاطی می کرد، بافتنی می بافت، می شست و اتو می کرد.

باید پذیرفت که مرد نازنینی چون پدر بزرگ هم بی دست وپا نبود، ساختن نردبان، تعمیر بشکه وسطل های بزرگ وشیشه انداختن را فقط خودش انجام می داد.

بنابراین آنها بدون پول هم در آسایش بودند؛ محصولات اضافی خود را که  سبدی از میوه، مومی از عسل ویا پنیر نمک سود شده بود  برای عموها و پدرم می فرستادند، و هرگز فقیری در خانه آنها را نزد مگرآنکه قطعه ای نان دریافت کرد.


 

                                                    Mes grands _ parents

                                      Celui qui peut travailler est assez riche.

Quand je remonte très loin dans mes souvenirs, je vois mon grand-père et ma grand-mère levés avant le jour, cheminant, chacun de son côté, vers une besogne ou une autre.

C’est grand maman qui faisait le pain et la cuisine ; elle filait, cousait, tricotait, lavait et repassait avec dextérité d’une  fée.

Et il faut croire que le bonhomme de grand père n’était pas maladroit non plus,  car pour fabriquer une échelle,réparer une tonne ou un cuveau, ajuster une vitre, il ne s’adressait qu’à lui-même.

Ile étaient donc à l’aise sans argent ; leur superflu s’écoulait chez mes oncles et chez mon père, en paniers de fruits ; en rayons de miel ou en fromages salés, et jamais un mendiant ne frappait à leur porte sans recevoir un morceau de pain.

   E. ABOUT

« Le Roman d’un brave Homme, Hachette et C, édit »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۹
شهلا دوستانی

                                                                                

 

                                                 ماه

                              غیر ممکن را درخواست نکنیم

بچه ای بسیار لوس فریاد می زد :

« من می خواهم که ماه را به من بدهند.»

مامان عزیزش حاضر بود همه طلای دنیا را بدهد تا او را خشنود کند.

مادربزرگش نزدیک بود نزد فروشندگان برود و بپرسد که آیا ماه برای کودکان می فروشند.


پدر، که کمی عاقلتربود، از راه رسید.

پدر گفت:«همراه من بیا تا به تو ماه را بدهم.»

بدون کلامی افزونتر،

کوچولو اجازه داد تا او را با خود ببرد


کوهی در نزدیکی آنها بود.

پدر به او گفت:« بیا، ماه آن بالاست.»

پس از مدتی ، پسر بچه ایستاد.

« بابا، خیلی دور است ؟ ___ بله خیلی دور! » آنها راه افتادند.

 

کودک حرفش را ادامه داد: « بابا من خیلی خسته ام.

 پس تو دیگر آن را نمی خواهی ؟ » سکوتی معنی دار

  پاسخ پرسش بود. کودک بغض کرد

 و دیگر هرگز از آن سخن نگفت.



از میان ما چه کسی تلاش کرده کار غیر ممکن کند و مانند این کوچولو دست خالی برگشته؟


 

 

 

 

                       LA LUNE

      Ne demandons pas ce qui impossible.

 

   « Je veux quon me donne la lune ! »

   Criait un bébé fort gâté.

Sa petite maman, pour tout l’or de la terre,

Aurait voulu le satisfaire ;

La grand-mère faillit aller chez les marchands

   Demander s’ils vendaient les lunes pour enfant .  

  

Le père, qui survint, était un peu plus sage :

 « Viens avec moi, dit-il, je vais te la donner. »

        Sans en demande davantage,

   Le petit se laissa tout de suite emmener.


    Une montagne était voisine :

 « viens, la lune est là-haut » , dit le père . On monta.

  Au bout de quelque temps. Le marmot s’arrêta :

« Papa, c’est-il bien loin ?___ Oui, fort loin ! » On chemine.


 « Je suis bien fatigué, papa, reprend l’enfant .

___ Alors, tu n’en veux plus ? » un silence éloquent

   Fut la seule réponse. On revint à la brune ;

   Mais à l’astre des nuits, Bébé garda rancune

        Et jamais plus n’en reparla.


  Qui de nous n’a tenté d’aller chercher la lune

   Et n’en est revenu comme ce petit-là ?

 

   

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
شهلا دوستانی



همیشه  یکشنبه ها تا قبل از ظهر بیدار نمی شوید ؟ این کار را دوست دارید؟ بدانید که بدنتان اصلا پذیرای این مطلب نیست. این  نظر سه متخصص است.

آخر هفته برای شما خیلی مهم است. انتظار می رود که شنبه ها یا یکشنبه ها، شما تا یازده و برخی اوقات حتی بیشتر در حال خرو پف باشید. اگرتصور می کنید تا نزدیک  ظهر خوابیدن جبران همه ی خستگی های طول هفته را می کند، در اشتباه هستید. بنابر تحقیقی که نتایج آن در سال 2017 در نشریه "اسلیپ" {خواب} در کنگره خواب آمریکا ارائه شد؛ خواب بیشتر، در روزهای تعطیل خطر پیشرفت مشکلات قلبی را بیشتر می کند.

در تحقیقاتی که توسط دانشگاه آریزونا( در غرب آمریکا) انجام گرفت 984 فرد بزرگسال بین 22 تا 60 سال به پرسشهایی در رابطه به عادت های خواب هفتگی، احساس خستگی و وضعیت سلامتی خود پاسخ دادند. نتایج منتشرشده، در نشریه کلینک پزشکی خواب، نشان داد هریک ساعت خواب اضافی در روزهای تعطیل 11% خطر پیشرفت مشکلات قلبی عروقی را بیشتر می کند.  این عادت که برخی از محققان از آن به عنوان " عدم تطابق ساعت زیستی و ساعات خواب" نام می برند، باعث اختلال در ساعت زیستی بدن می شود و می تواند بر خلق و خوی نیز تاثیر گذار باشد.

سیلویرویان پارولا،روانپزشک و متخصص خواب، ابراز می دارد:" این ریتم نا متعادل بر بدن فشار وارد می کند و در واقع بستر مناسبی برای بروز بیماری های قلبی عروقی و دیابت نوع دو می شود. بیش از دو ساعت تغییرات زمانی خواب در آخر هفته برسوخت وساز بدن تاثیر گذار است." بنابر نظر متخصصان، تغییراتی معادل پنج ساعت خطری جدی در مقابل ساعت زیستی بدن محسوب می شود.

 

از این رو، خواب زیاد  صبحگاهی بیش از آنکه خستگی را برطرف کند شما را خسته می کند. دکتر عصب شناس ژوئل آدرین، سرپرست تحقیقات موسسه سلامت و دارویی(Inserm) در پاریسمی گوید: " این موضوع مانند این است که شما در دو طرف منطقه زمانی باشید یکی در طول هفته و دیگری در آخر هفته و این معادل یک سفر رفت و برگشت از پاریس به نیویورک است. "بدین سبب است که بلند شدن از تخت در روز های دوشنبه مصیبت می شود." شب جمعه را دیرترخوابیدن آسان است  ، اما یکشنبه شب زودتر به تخت رفتن برای اینکه روز بعدش سرحال باشید امکان پذیر نیست زیرا بدن شما نمی داند که باید صبح زود بلند شود."

خواب بد و ناکافی

صبح تا دیر وقت خوابیدن، نشان دهنده آنست که فرد درطول هفته خواب کافی ندارد. از نظر این عصب شناس، ساعت های {اضافی} خواب صبحگاهی چندان جبران کننده {کم خوابی هفتگی} نیستند.

او اشاره کرد :" چهار ساعت اول {خواب}شب بسیار مفید است اما صبحگاهان، بخاطر بیداری ها کوتاه کوتاه که آگاهانه هم نیستند، خواب سبک تر و پراکنده ترمی شود. اولیویر کوست، پزشک خواب در بردو به نکته ظریفی اشاره کرد: اگر شما دیر می خوابید، متعاقبا خواب چهار ساعت اولیه اول صبح نیز می تواند مفید باشد. و نباید فراموش کرد که خواب  پایان شب به همان اندازه خواب عمیق ابتدا شب  حائز اهمیت است."

تمام متخصصان بر این باورند که طولانی بودن {خواب} شبهای پایان هفته نشانه ای از کمبود خواب شماست.اولویر کوست تاکید کرد:" دیر خوابیدن شنبه ها و یا یکشنبه ها  مشکل ساز نیست بلکه دلایلی که بخاطر آن این کار را انجام می گیرد مسئله ساز است. این کار شاید بدلیل کمبود خواب، بد خوابیدن و یا اینکه جابجایی در ریتم ساعت زیستی بدن باشد." ژوئل آدرین هم اضافه کرد:" تا دیر وقت خوابیدن  بزرگترها، نشان می دهد خواب آنها در طول هفته کافی نبوده ."

 

در عمل چه باید کرد

هیچ چیز حتمی نیست. علارغم وضعیت  زمانی که عادت های دیر خوابی زود بیداری  و غیره  تعیین می کند این امکان نیز وجود دارد که خود را با آن تطبیق دهیم. سیلوی رویان پارولا گفت:" روند و چهار چوبی دقیق،  هر چند هم با ساعت های خاص {بدن} ما تطابق نداشته باشد، می تواند ساعتهای ما را تنظیم کند."

اگرفرد شب دیر خواب نباشد، ریتم زندگی او را به سمتی هل می دهد که به محض آنکه موقعیتی حاصل شد بخوابد. این روانشناس اشاره دارد:" ما در جامعه ای زندگی می کنیم که خوابیدن در آن ممنوع است؛ جامعه ای که حدود 30تا 45 سال است که در طول روز کار می کنیم، بیرون می رویم، ورزش می کنیم و آخر هفته ها را {برای رفع خستگی}غنیمت می شماریم. و این روشنگر آنست که در طول هفته خواب کافی نداریم. اولیویر کوست:"چاره در اینست در طول هفته، شب ها زودتر بخوابیم،" نزدیکترین مقدار به میزان احتیاج".

متخصصان پیشنهاد می کنند چنانچه ناچارید شب ها کم بخوابید برای بهم نخوردن متابولیزم بدن بهتر است در طول روز یک چرت کوتاه داشته باشید. ژویل آدرین پیشنهاد کرد: "ساعت زنگ دار خود را به جای ساعت 11 ظهر برای ساعت 9 تنظیم کنید و در عوض بعد از ناهار یک ساعت بخوابید."

بهر حال برای برخی از افراد انعطاف ناپذیر،  خوابیدن تا قبل از ظهر یکشنبه، غیر قابل بحث است . اما سیلوی رویال پارول این اطمینان را داد که : " هیچ چیز قطعی نیست، با یک غذای خوب و فعالیت ورزشی، خواب صبحگاهی نمی تواند چندان هم آزار برساند." 


 

Par Sevin Rey | Le 09 juin 2017

 Grasse matinée

Partager

Vous ne vous réveillez jamais avant midi le dimanche ? Et vous aimez ça ? Sachez que votre corps, lui, n'apprécie pas du tout. Le point avec trois spécialistes.


Le week-end pour vous c’est sacré. Le samedi et/ou le dimanche, on vous entend donc ronfler jusqu’à 11 heures, parfois plus tard. Si vous pensez que ces grasses matinées vous permettent de récupérer de toute la fatigue accumulée durant la semaine, vous vous trompez. Selon une étude, dont les conclusions ont été présentées lors de l'édition 2017 de Sleep, le congrès du sommeil américain, le fait de dormir davantage pendant les jours de repos augmenterait le risque de développer des problèmes cardiaques.

Pour ces travaux menés par l’université d’Arizona ( des États-Unis), 984 adultes de 22 à 60 ans ont répondu à des questions sur leurs habitudes hebdomadaires de sommeil, ainsi que sur leurs sensations de fatigue et sur leur état de santé. Les résultats, publiés en juin dans la revue Journal of Clinical Sleep Medicine, montrent que chaque heure de sommeil supplémentaire pendant les jours de repos augmente de 11% le risque de développer des maladies cardiovasculaires. Cette habitude, que certains scientifiques qualifient de «jet lag social», causerait un décalage de l'horloge biologique, qui impacterait également l'humeur.

 

«Les ruptures de rythme représentent un stress pour le corps et font effectivement le lit des maladies cardiovasculaires et du diabète de type 2. Se décaler de plus de deux heures chaque fin de semaine a des conséquences sur le métabolisme», confirme Sylvie Royant-Parola, psychiatre et médecin du sommeil. Selon la spécialiste, un décalage de cinq heures est une véritable agression pour l’horloge biologique.

En conséquence, vos grasses matinées vous fatiguent plus qu'elles ne vous reposent. «C’est un peu comme si vous étiez sur un fuseau horaire la semaine et un autre pendant le week-end. Cela équivaut à faire un aller-retour Paris-New York en deux jours», illustre la neurobiologiste Joëlle Adrien, directrice de recherche à l'Institut national de la santé et de la recherche médicale (Inserm), à Paris.

C'est ainsi que sortir du lit le lundi devient un calvaire. «Il est facile de se coucher plus tard le vendredi soir, mais aller au lit plus tôt le dimanche soir pour être en forme le lendemain n’est pas possible puisque votre corps ne sait pas qu’il va se lever tôt.»

 

Insuffisance et mauvaise qualité du sommeil

 

Les grasses matinées montrent qu'on ne dort pas assez pendant la semaine

Pour la neurobiologiste, les heures de sommeil de la matinée sont moins réparatrices. «Les quatre premières heures de la nuit sont les plus bénéfiques. Dans la matinée, le sommeil est plus léger et fragmenté par des micro-réveils dont on n'a pas conscience», souligne-t-elle. Olivier Coste, médecin du sommeil à Bordeaux, nuance cependant le propos : «Si nous sommes un couche-tard, nos quatre premières heures correspondent peut-être au début de la matinée et peuvent être tout aussi bénéfiques. Et il ne faut pas oublier que la fin de la nuit est tout aussi importante que le sommeil profond du début.»

 

Tous les spécialistes s’accordent à dire que vos longues nuits du week-end sont surtout le symptôme d’un manque de sommeil. «Ce n’est pas le fait de dormir jusqu’à tard les samedi et dimanche qui pose problème, mais les raisons pour lesquelles nous le faisons. Cela peut être dû à une dette de sommeil, à une mauvaise qualité des nuits ou bien à un décalage de son rythme biologique», affirme Olivier Coste. «Les grasses matinées des adultes montrent que le sommeil n’est pas suffisant pendant la semaine», ajoute Joëlle Adrien.

En pratique, comment faire ?

 

Rien n’est inéluctable. Malgré les chronotypes qui définissent vos habitudes de sommeil -couche-tard, lève-tôt, etc. - il est possible de s’adapter. «Un cadre strict et une routine permettent de se caler sur des horaires même s’ils ne correspondent pas à notre propre horloge», affirme Sylvie Royant-Parola.

Si vous n'êtes pas un couche-tard, votre rythme de vie peut également vous pousser à dormir davantage dès que vous en avez l'occasion : «Nous vivons dans une société de privation de sommeil où entre 30 et 45 ans nous voulons tout faire en une journée ; travailler, sortir, faire du sport et nous nous rattrapons le week-end. Mais cela prouve que nous ne dormons pas assez le reste du temps», souligne la psychiatre. Pour y remédier, Olivier Coste propose de se coucher plus tôt la semaine, «au plus près de ses propres besoins».

 

Mais si pour certains irréductibles se réveiller avant midi le dimanche n'est pas négociable, Sylvie Royant-Parola rassure : «il n’y a rien de définitif, avec une bonne hygiène alimentaire et de l’activité physique, les grasses matinées ne vont pas autant nuire.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۵
شهلا دوستانی