مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

باران

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

 

باران

 

طوفان شروع شده بود، مادر و کودک با عجله می رفتند.

زیر آسمان تیره وتار، ریزش  باران گرم سیل آسا وغرش طوفان ،چسبیده به یگدیگر  در خیابانی که تا بینهایت امتداد داشت ، می رفتند .

نه درختی ، نه سر پناهی که بتوان زیر آن پناه گرفت. سایه های کم رنگشان  نمایان در افق دلگیر  با هم متحد شدند تا در برابر نیروهای متحد سهمگین ایستادگی کنند.

در میان غرش رعد آسا و صدای باد مادر صدای پسر را شنید: مامان، چرا خدای مهربان چنین بارانی می فرستد؟

پاسخی مملو از تشویش می خواهد به کودک اطمینان ببخشد : من نمی دانم پل، اما تو می توانی از او بخواهی که باران را متوقف کند.

خدای مهربان، باران را متوقف کن، اراده می کنی؟

تو به من ایمان داری؟ باران کم کم قطع شد، باد کم کم آرام شد، و غرش رعدو برق در دور دستها کم شد.

جوان که سخن{خدا} را شنیده بود، بدون اینکه زیاد تعجب کند گفت: آه دیدی!

زن جوان  با وجود حادثه ی رخ داده نمی توانست حرف بزندولی در آن لحظه قطره های آب چکیده از گیسوانش با اشک های حاکی از ایمانش درآمیخت[1].







la pluie


La mère et l'enfant se hatent dans l'orage déchaîné.

Sous le ciel noir, déversant des trombes d'eau tiède dans le vent tourbillonnant, ils vont, serrés l'un contre l'autre, sur la route interminablement droite.

Pas un arbre, pas d'abri où se réfugier. Les frêles silhouettes qui se détachent sur l'horizon morne s'unissent pour résister aux forces conjuguées des éléments déchaînés.

Dans le grondement du tonnerre et le bruit du vent la mère perçoit cependant la voix de son petit.

- Maman, pourquoi qu'Il fait pleuvoir comme ça le bon Dieu ?

La réponse toute d'inquiétude veut cependant redonner confiance à l'enfant.

- Je ne sais pas, Paul, mais tu peux Lui demander de l'arrêter !

Alors sans douter une seconde de ce que dit sa maman, dressant sa frimousse ruisselante sur laquelle les cheveux sont plaqués, le petit garçon clame vers le ciel :

- Bon Dieu, fais arrêter l'orage, veux-tu ?

Me croirez-vous ? La pluie cesse lentement, le vent peu à peu s'apaise et, roulant dans le lointain, l'orage diminue.

" Ah ! Tu vois ", dis le jeune interlocuteur, sans plus s'étonner.

La femme que le fait saisit ne peut parler, mais à l'eau qui dégoutte des cheveux sur le visage viennent se mêler maintenant les douces larmes de la reconnaissance.



[1] http://www.spiritualite-chretienne.com/moderne/histoires1.html

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی