مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱۰۰ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

 

 

 فانشون در خانه مادر بزرگ

 

   فانشون مثل شنل قر مزی، صبح زود به آنجا رفت،  به خانه مادربزرگش که در انتهای دهکده زندگی می کند. اما فانشون در جنگل فندق جمع نکرد ؛ او یکراست راه خودش را رفت و با گرگ هم برخورد نکرد.

او از دور، روی درگاه سنگی، مادر بزرگش را دید که لبخند می زند و بازوانش را برای درآغوش گرفتن او گشوده است.

فانشون از گذراندن یک روز در خانه مادر بزرگش لذت برد.

اما زما ن زود می گذرد ،  وقت آماده کردن ناهار رسید.

مادر بزرگ آتش را که کم شده بود دوباره با هیزم احیا می کند، سپس تخم مرغ ها را در ظرف سفالی سیاه رنگی می شکند. فانشون با لذت به املیت که با چربی طلایی می شود و آوازمی خواند، نگاه می کند. مادر بزرگش بهتر از هر کس بلد است که املیت با چربی درست کند و قصه تعریف کند.

فانشون روی نیمکت چوبی می نشیند، چانه اش در امتداد میز، املیتی را می خورد که از آن بخار بلند می شود وشربت سیبی می آشامد که برق می زند. با وجود این مادر بزرگ طبق عادت غذایش را ایستاده در کنار اجاق می خورد.

وقتی هر دو غذاخوردن را تمام کردند. فانشون گفت : « مادر بزرگ قصه  پرنده آبی را برایم تعریف کن.»

و مادر بزرگ برای فانشون تعریف کرد که ،به خواست یک پری بدجنس، چگونه یک شاهزاده خوب به پرنده  ای به رنگ آسمان تبدیل شد و گفت  وقتی شاهزاده خانم  به این تبدیل پی برد و هنگامیکه دوستش را زاری کنان از پنجره برجی که در آن زندانی شده بود ، دید  چه رنجی برد .    


                                                                             

Image result for Fanchon chez sa mère-grand




                                                   Fanchon chez sa mère-grand

   

   Fanchon s’en est allée de bon matin, comme le petit Chaperon rouge, chez sa mère-grand qui demeure tout au bout de village. Mais Fanchon n’a pas cueilli des noisettes dans le bois ; elle est allée tout droit son chemin et elle n’a pas rencontré le loup.

   Elle a vu de loin, sur le seuil de pierre, sa grand-mère qui li souriait et qui ouvrait deux bras, pour le recevoir.

   Fanchon se réjouit de passer une journée chez sa grand’ maman…

   Mais le temps passe et voici l’heure de préparer le dîner de midi.

   La mère-grand ranime le feu de bois qui sommeille ; puis elle casse les œufs dans la tuile noire. Fanchon regarde avec intérêt l’omelette au lard qui se dore et chante à la flamme. Sa grand’ maman sait mieux que personne faire des omelettes au lard et conter des histoires.

   Fanchon assise sur la bancelle, le menton à la hauteur de la table, mange l’omelette qui fume et boit le cidre qui pétille.  Cependant, la grand’mère prend par habitude son repas debout à l’angle du foyer.

   Quand elles ont fini de manger toutes deux : «  grand’mère, dit Fanchon, conte –moi l’oiseau bleu. »

   Et la grand-mère dit à Fanchon comment, par la volonté d’une méchante fée, un beau prince fut changé en un oiseau couleur du temps et la douleur que ressentit la princesse quand elle apprit ce changement et quand elle vit son ami voler tout sanglant  vers la fenêtre de la tour où elle était enfermée.

Anatole FRANCE
















۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۵
شهلا دوستانی


برای پنهان کردن اشتباهاتمان دروغ نگوئیم


وقتی خاله ی بزرگم به من اجازه داد وارد باغش شوم یادش نرفت که چشمانش را گرد کند و به من بگوید:

"مخصوصا به تمشک ها نزدیک نشو چون من آنها را شمردم".

در همان پنج دقیقه اول گردش نتوانستم در مقابل وسوسه خوردن تمشک ها طاقت بیاورم، و برای توجیه خودم در حالیکه زیر چشمی به تمشکها نگاه می کردم تکرار می کردم :" غیر ممکن است که خاله ترزا توانسته باشد تمام اینها را بشمرد."من از تما م آنها چهار یا پنج تا  خوردم  و بعد از آنکه خوب بازی کردم با چهره ای بی گناه و بدون آن که تردیدی داشته باشم که شاید آثار میوه ممنوعه روی لبهای من باقی مانده باشد  به طرف  اتاق خاله بزرگم رفتم.

خاله ترزا پرسید :"آیا به چیزی درست نزدی؟"

 وقتی من قسم خوردم و گفتم  نه، به من گفت " جلو بیا ....ها کن  "

من هم انجام دادم . بعد در حالی که چشمانش گرد و درشت شده بود انگشتش را بلند کرد و گفت: " تو از تمشکها خورده ای !" من که خیلی خجالت زده شده بودم مجبور شدم که اعتراف کنم . البته در آن موقع من هنوز به سحر و جادو معتقد بودم و فکر میکردم حتما سحری در کار بوده که او به این آسانی به راز من پی برده است.




Image result for Les framboises de la tante Thérèse

 

 

Les framboises de la tante Thérèse

Ne mentons pas pour cacher nos fautes

 

Quand ma grande tante me permettait d’aller dans son jardin ; elle ne manquait pas de me recommander, en grossissant sa voix : « Surtout ne touche pas aux framboises, je les ai compté ! »

Au bout de cinq minutes de promenade, je ne résistais plus à la tentation. Et pour m’encourager, je répétais en lorgnant les framboises : « C’est impossible que la tante Thérèse ait pu les compter toutes. » J’en mangeais quatre ou cinq : Puis après avoir bien joué, je m’en revenais d’un air innocent vers la chambre de la grand ’ante, sans me douter que le parfum du fruit défendu était resté sur mes lèvres :

« N’as-tu touché à rien ? »

Et comme je jurais que non :

« Approche…souffle. »

Je m’exécutais. Alors elle levait le doigt et roulant de gros yeux :

« Tu as mangé des framboises ! »

Je me voyais honteusement forcé de confesser ma faute : aussi, dans ces moments-là,  je étais éloigné de la crois un peu sorcière.

André THEURIET

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۷
شهلا دوستانی

پدر بزرگ و مادر بزرگ من

کسی که می تواند کار کند نسبتا ثروتمند است

وقتی در خاطراتم به گذشته های خیلی دور بر می گردم، پدر بزرگ ومادر بزرگ خود را می بینم که قبل از روشن شدن هوا بلند شده اند  و هرکدام  برای انجام این کار یا آن کاربه اینطرف و آنطرف می روند.

این مادر بزرگ بود که به زبر دستی یک پری،  نان می پخت وآشپزی می کرد، نخ می رسید، خیاطی می کرد، بافتنی می بافت، می شست و اتو می کرد.

باید پذیرفت که مرد نازنینی چون پدر بزرگ هم بی دست وپا نبود، ساختن نردبان، تعمیر بشکه وسطل های بزرگ وشیشه انداختن را فقط خودش انجام می داد.

بنابراین آنها بدون پول هم در آسایش بودند؛ محصولات اضافی خود را که  سبدی از میوه، مومی از عسل ویا پنیر نمک سود شده بود  برای عموها و پدرم می فرستادند، و هرگز فقیری در خانه آنها را نزد مگرآنکه قطعه ای نان دریافت کرد.


 

                                                    Mes grands _ parents

                                      Celui qui peut travailler est assez riche.

Quand je remonte très loin dans mes souvenirs, je vois mon grand-père et ma grand-mère levés avant le jour, cheminant, chacun de son côté, vers une besogne ou une autre.

C’est grand maman qui faisait le pain et la cuisine ; elle filait, cousait, tricotait, lavait et repassait avec dextérité d’une  fée.

Et il faut croire que le bonhomme de grand père n’était pas maladroit non plus,  car pour fabriquer une échelle,réparer une tonne ou un cuveau, ajuster une vitre, il ne s’adressait qu’à lui-même.

Ile étaient donc à l’aise sans argent ; leur superflu s’écoulait chez mes oncles et chez mon père, en paniers de fruits ; en rayons de miel ou en fromages salés, et jamais un mendiant ne frappait à leur porte sans recevoir un morceau de pain.

   E. ABOUT

« Le Roman d’un brave Homme, Hachette et C, édit »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۹
شهلا دوستانی

                                                                                

 

                                                 ماه

                              غیر ممکن را درخواست نکنیم

بچه ای بسیار لوس فریاد می زد :

« من می خواهم که ماه را به من بدهند.»

مامان عزیزش حاضر بود همه طلای دنیا را بدهد تا او را خشنود کند.

مادربزرگش نزدیک بود نزد فروشندگان برود و بپرسد که آیا ماه برای کودکان می فروشند.


پدر، که کمی عاقلتربود، از راه رسید.

پدر گفت:«همراه من بیا تا به تو ماه را بدهم.»

بدون کلامی افزونتر،

کوچولو اجازه داد تا او را با خود ببرد


کوهی در نزدیکی آنها بود.

پدر به او گفت:« بیا، ماه آن بالاست.»

پس از مدتی ، پسر بچه ایستاد.

« بابا، خیلی دور است ؟ ___ بله خیلی دور! » آنها راه افتادند.

 

کودک حرفش را ادامه داد: « بابا من خیلی خسته ام.

 پس تو دیگر آن را نمی خواهی ؟ » سکوتی معنی دار

  پاسخ پرسش بود. کودک بغض کرد

 و دیگر هرگز از آن سخن نگفت.



از میان ما چه کسی تلاش کرده کار غیر ممکن کند و مانند این کوچولو دست خالی برگشته؟


 

 

 

 

                       LA LUNE

      Ne demandons pas ce qui impossible.

 

   « Je veux quon me donne la lune ! »

   Criait un bébé fort gâté.

Sa petite maman, pour tout l’or de la terre,

Aurait voulu le satisfaire ;

La grand-mère faillit aller chez les marchands

   Demander s’ils vendaient les lunes pour enfant .  

  

Le père, qui survint, était un peu plus sage :

 « Viens avec moi, dit-il, je vais te la donner. »

        Sans en demande davantage,

   Le petit se laissa tout de suite emmener.


    Une montagne était voisine :

 « viens, la lune est là-haut » , dit le père . On monta.

  Au bout de quelque temps. Le marmot s’arrêta :

« Papa, c’est-il bien loin ?___ Oui, fort loin ! » On chemine.


 « Je suis bien fatigué, papa, reprend l’enfant .

___ Alors, tu n’en veux plus ? » un silence éloquent

   Fut la seule réponse. On revint à la brune ;

   Mais à l’astre des nuits, Bébé garda rancune

        Et jamais plus n’en reparla.


  Qui de nous n’a tenté d’aller chercher la lune

   Et n’en est revenu comme ce petit-là ?

 

   

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
شهلا دوستانی


Image result for marcher sur l'eau




 

پس ازگذراندن  چهارده سال طاقت فرسا به استغفار تنها در جنگل، مرد بالاخره توانایی راه رفتن بر روی آب را یافت ، سرشار از شادی بدنبال یافتن استاد رفت و به او گفت:" استاد من اکنون می توانم روی امواج آب راه بروم".  استاد با سرزنش به او گفت" ننگ بر تو! چهارده سال کار برای رسیدن به این! آنچه که تو یافتی دو سو بیشتر نمی ارزد. هر کسی می تواند با پرداخت دو سو به کشتیران از رود خانه بگذرد. و تو برای رسیدن به آن چهارده سال هزینه کردی"!


La recherche des pouvoirs

 

     Après quatorze années passée en dures pénitences dans une forêt solitaire, un homme avait enfin acquis le pouvoir de marcher sur les eaux. Rempli de joie, il alla trouver son guru et lui dit: "Maître j'ai maintenant le pouvoir de marcher sur les flots". Son guru le réprimanda en lui disant : "Honte à toi! Quatorze ans de travail pour arriver à cela! ce que tu as obtenu ne vaut pas deux sous. N'importe qui peut passer la rivière en donnant deux sous au batelier, et il t'a fallu quatorze ans pour arriver à cela"!

http://www.philosophie-spiritualite.com/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹
شهلا دوستانی

 

یک سبد آب

 

پیرمرد مسلمانی همراه نوه اش در مزرعه ای در کوه های کنتاکی زندگی می کرد. هر روز صبح پدر بزرگ در آشپزخانه برای خواندن قران  پشت میز می نشست. نوه ی او که می خواست درست مثل او باشد تلاش می کرد به هر طریقی که می تواند از او تقلید کند.

روزی نوه پرسید:" بابا یزرگ! من تلاش می کنم که قران را مثل شما بخوانم اما آن را نمی فهمم، و هر چه هم که از آن می فهمم تا قران را می بندم فراموش می کنم. پس خواندن آن به چه کار می آید؟"

پدر بزرگ که داشت هیزم در اجاق می گذاشت به آرامی از حرکت ایستاد و پاسخ داد:

" این سبد هیزم را بگیر و برایم ازرودخانه یک سبد آب بیاور."

پسر همانگونه که پدر بزرگ گفته بود عمل کرد، اما آب قبل از اینکه به خانه برسد از آن بیرون می ریخت. پدر بزرگ خندید و گفت : " تو باید دفعه بعد سریعتر برگردی،" و او را  با سبد برای تلاشی مجدد در آوردن آب با سبد به رودخانه برگرداند. این بار بچه سریعتر دوید، اما یکبار دیگر سبد قبل از اینکه به خانه برسد خالی شده بود. نفس نفس زنان، به پدر بزرگش گفت غیر ممکن است که آب را با این سبد بیاورم و رفت به دنبال سطل.

پیرمرد به او گفت،" من یک سطل آب نمی خواهم؛ من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تند نمی روی" و خارج شد تا پسر را یک بار دیگر تلاش می کند ببیند.

دراین موقع، پسر می دانست که این کار غیر ممکن است، ولی می خواست به پدر بزرگش نشان دهد که حتی اگر  با تمام توانایی هم  بدود آب قبل از اینکه به خانه برسد می ریزد.

 

پسر سبد را در آب رودخانه کرد و بسیار تند دوید، اما وقتی به پدر بزرگش رسید سبد همچنان خالی بود. نفس زنان، گفت:" می بینی بابا بزرگ بیفایده است!"

پیرمردگفت:" پس تو فکر می کنی که بیفایده است!  سبد را نگاه کن!"

پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که سبد تغییر کرده است. سبد کهنه و کثیف زغال به یک سبد خوب تبدیل شده است، داخل آن مانند خارج آن شده است.

" پسرم، این اتفاقی است که، وقتی قران می خوانی ، می افتد. تو نمی توانی آن را بفهمی و یا همه آن را به خاطر بسپاری، ولی وقتی آن را می خوانی درون و بیرون تو تغییر می کند.این کار خداست در زندگی ما.




Un panier de l’eau

 

 

'Un vieux Musulman habitait une ferme dans les montagnes du Kentucky avec son petit-fils. Chaque matin le Grand-père s'asseyait à la table de la cuisine pour lire son Qour'ane. Son petit-fils voulait être juste comme lui et essayait de l'imiter de toutes les façons qu'il le pouvait.

Un jour le petit-fils demanda : « Pépé ! J'essaie de lire le Qour'ane juste comme vous mais je ne le comprends pas, et ce que je comprends je l'oublie aussitôt que je ferme le Qour'ane. A quoi ça sert de le lire ? »

Le Grand-père s'arrêta silencieusement de mettre du charbon dans le four et répondit :

« Prend ce panier de charbon et amène moi un panier d'eau de la rivière ».

Le garçon fit comme il lui a été dit, mais toute l'eau coula avant qu'il ne soit retourné à la maison. Le grand-père rit et dit : «Tu devras aller un peu plus vite la prochaine fois, » et il le renvoya à la rivière avec le panier pour ressayer de ramener de l'eau dans le panier. Cette fois le garçon couru plus rapidement, mais une fois encore le panier était vide avant qu'il n'atteigne la maison. Hors d'haleine, il dit à son grand-père que c'est impossible de porter de l'eau dans un panier et il alla chercher un seau.

Le vieil homme lui dit, « je ne veux pas un seau d'eau ; je veux un panier d'eau. Tu ne vas pas assez vite » et il sortit pour regarder le garçon essayer encore une fois.

A ce moment, le garçon su que c'était impossible, mais il voulait montrer à son grand-père qui même s'il courrait aussi vite qu'il le pouvait, l'eau s'écoulera avant qu'il ne soit retourné à la maison.

Le garçon plongea le panier dans la rivière et couru très vite, mais quand il atteignit son grand-père le panier était encore vide. Essoufflé, il dit, « Tu vois Pépé, c'est inutile ! »

« Donc, tu penses que c'est inutile ! » Le vieil homme dit : « Regarde le panier ».

 

Le garçon regarda le panier et pour la première fois il se rendit compte que le panier était différent. Il s'est transformé d'un vieux panier de charbon sale en un panier propre, à l'intérieur comme à l'extérieur.

 

« Mon fils, c'est ce qui se passe quand tu lis le Qour'ane. Tu ne peux pas comprendre ou tout te rappeler, mais quand tu le lis, tu changes ton intérieur et ton extérieur. C'est le travail d'Allah dans notre vie ».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
شهلا دوستانی

                                  

 

روزی، وقتی از پیاده روی برمی گشتیم ، در محوطه ی بازی، متوجه گله های گوسفند و بز بدون چوپان  شدیم. دوسگ که پارس می کردند از آنها نگهبانی می کردند.

کمی دورتر،  خاکستر آتشی را میان دوسنگ بزرگ دروسط  کوره راه  دیدیم. آتش خاموش شده بود اما در کناری دوجفت کفش کوچک چوبی مثل آنهایی که بچه های محله می پوشند وجود داشت. بچه هاِ ِی ترسان از سر وصدا بدون آنکه فرصت کنند پاهای برهنه اشان را در کفش کنند، فرار کرده  و در خلنگزار پنهان شده بودند.     

به ذهنم رسیدآنها را شگفت زده کنم، این فکر به نظر دخترانم نیزجالب بود. شوهرم در هریک از چهار کفش پول گذاشت و دخترانم  مشتی نقل بادامی   که برای خوردن آورده بودند، به آن اضافه کردند . سپس گفتگو کنان  در باره شادی و حیرت چوپانهای کوچک، دوباره به راه افتادیم. وقتی دیگر صدایی شنیده  نشد آنها برگشتند که کفشهای چوبیشان را بپوشند.

احتمالا با پیدا کردن آن چیزها در کفشهای چوبی، چوپانان کوچک فکر  کردند که پریان از آنجا گذشته اند. اما پدر و مادرشان ابدا از این موضوع به اشتباه نیافتادند. و با محبتی که اغلب در روستا پیدا می شود ، سورپریزما را با غافلگیری دیگری  جواب دادند تا به ما نشان دهند که متوجه محبت ما شده اند.  

   فردای روز بعد، خدمتکار با باز کردن در خانه که به سمت حیاط بدون پرچین باز می شد، روی در گاه چهار سبد حصیری پر از فندق و نانهای روغنی یافت که به شکل کفش چوبی ساخته شده بودند.

   بچه هایی که هدیه شان را گذاشته بودند، فرارکردند و با این روش پیشکش ما را با هدیه پاسخ دادند.

   این طریقه محبت ما را به وجد آورد. 




                       Les sabots des petits bergers

 

   Un jour, comme nous revenions de la promenade, nous aperçûmes, dans une clairière, des troupeaux de brebis et de chèvres sans berger, sous la garde de deux chiens qui aboyaient contre nous.

   Un peu plus loin, nous vîmes les cendres d’un feu entre deux grosses pierres au milieu du sentier. Le feu était éteint, mais il y avait à côté deux paires de petits sabots de bois comme en portes les enfants du pays. Effrayés par le bruit des voix, les petits bergers s’étaient enfuis et cachés dans les bruyères, sans avoir le temps de chausser leurs pies nus.

   L’idée me vint de leur faire une surprise qui parut charmante à mes petites filles.  Mon mari plaça d’argent dans chacun des quatre sabots ; mes filles y ajoutèrent une poignée de dragées qu’elles avaient emportées pour leur gouter. Puis nous repartîmes en nous entretenant de la surprise et de la joie des petits bergers quand, n’entendant plus rien, ils reviendraient reprendre leurs sabots… 

   Les petits bergers, en retrouvant leurs sabots, crurent sans doute que des fées étaient passées par là. Mais leur père et leur mère ne s’y trompèrent point. Et, avec une délicatesse qu’on trouve souvent chez la campagne, ils nous rendirent surprise pour surprise afin de nous montrer qu’ils étaient sensibles à notre bonté.

   Le domestique, en ouvrant le lendemain la porte de la maison qui donne sur une cour sans clôture, trouva sur le seuil quatre paniers de jonc tout remplis de noisettes et de petits pains de beurre façonnés en forme de sabots.

   Les enfants qui avaient déposé là leur présent s’étaient sauvés en nous rendant offrande pour offrande.

   La délicatesse de ce procédé nous enchanta.

                                                                                                          D’après   Lamartine.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۱
شهلا دوستانی

 

صداقت شجاعانه

با وجود هراتفاقی می بایست صادق بود

 

    جرج واشنگتن که رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا شد، در تمام عمر خود مشهور به صداقت بود.

   اووقتی کودک بود، تبری کوچک به عنوان هدیه سال نو گرفت . این یک اسباب بازی بسیار سرگرم کننده ولی بسیار خطرناک در دستان کودک بود. جرج درهیچ چیز به اندازه امتحان کردن این تبر بر روی درختان باغ  اشتیاق نداشت. او روی تنه درخت گیلاسی که پدرش به آن خیلی علاقه داشت بریدگی بزرگی بوجود آورد

    وقتی پدر برگشت دید که به درخت گیلاسش آسیب رسیده است. می خواست مقصر را بشناسد،  بی نتیجه ،از تمام اهل خانه  سوال کرد.

   جرج  غایب بود ولی  کمی بعد آمد. پدر او را کنار درخت گیلاس برد و با لحن جدی گفت: «چه کسی اینکار را کرده است؟ کودک در حالی که می لرزید لحظه ای ساکت ماند ، سپس با شجاعت تصمیمش را گرفت و گفت :« نمی توانم دروغ بگویم،  من این کار را کردم!»

    --- پدر گفت: تو اشتباه بزرگی کردی درختی را که من دوست داشتم قطع کردی ، اما تو به من حقیقت را گفتی ، من تو را می بخشم . برو، و به خاطر داشته باش به هر قیمتی، باید صادق بود.»  


 

 

Courageuse sincérité

Il faut être sincère malgré tout

 

1.     Georges Washington qui devint président de la République des Etats _ Unis d’Amérique, fut renommé toute sa vie pour  sincérité.

2.     Lorsqu’il était enfant, il reçut pour ses étrennes une petite hachette. C’était un jouet bien amusant mais bien dangereux entre les mains d’un enfant. Georges n’eut rien de plus pressé que de l’essayer sur tous les arbres du jardin. Il fit une énorme entaille au tronc d’un jeune cerisier auquel son père tenait beaucoup

3.     Quand le père rentra il vit son cerisier perdu, voulant connaitre le coupable, il interrogea vainement tous les gens de la maison.

4.     Georges qui était absent rentra peu après. Son père le conduisait auprès du cerisier : «  Qui a fait cela? dit-il d’un ton sévère. » L’enfant tremblant resta un moment silencieux, puis se décidant courageusement : « je ne pis mentir, dit-il, c’est moi !

5.     --- Tu as eu grand tort, dit le père, de mutiler un arbre que j’aimais, mais tu m’as dit la vérité, je te pardonne. Va, et souviens _ toi qu’il faut être sincère quoi qu’il en coût. »

D’après  A, Ailou.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۸
شهلا دوستانی

 

آبی که جریان ندارد باتلاق می شود و آدمی که کار نکند ابله می شود[1].

هر آنچه که آزادی را بیشتر کند مسئولیت را هم بیشتر می کند[2].

کسی که نتواند فقیر باشد نمی تواند آزاد باشد[3].

بنابراین تنبلی مادر است. پسرش  دزد،و دخترش گرسنگی است.[4]

 مردمانی هستند که قواعد شرف را همچون ستارگانی بسیار دور می نگرند[5].

آه هرگز تحقیر نکنید زنی را که به خطا افتاده است ، چه کسی می داند چه بار سنگینی ، روح بیچاره او می کشد[6].

مردگان قلب هایی هستند که روزی تو را دوست داشتند[7].

ازدواج پیوند است ممکن است خوب بگیرد یا بد[8].

دوست داشتن نیمی از اندیشه است[9].

وقتی امکان دانستن همه چیز است پس باید همه سکوت رانیز دانست[10].

وقتی صدای سخن بلند است مهم نیست به چه زبانی حرف می زند[11].

برای بیان احساسات لغات کافی نیستند[12].

در مقابل هجوم نظامی مقاومت می شود اما در مقابل هجوم ایده ها مقاومتی نمی شود[13].

وظیفه ، رشته ای  از پذیرش ها است[14] .

غیر ممکن است که دو فکر انسانی موضوعی را کاملا به یک طریق بفهمند[15].



[4] “Ainsi la paresse est mère. Elle a un fils, le vol, et une fille, la faim.”

[11] “Il importe peu quand la voix parle haut, quelle langue elle parle.”

[14] “Le devoir est une série d'acceptations. ”

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۳
شهلا دوستانی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۹
شهلا دوستانی