مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱۰۰ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

 

باران

 

طوفان شروع شده بود، مادر و کودک با عجله می رفتند.

زیر آسمان تیره وتار، ریزش  باران گرم سیل آسا وغرش طوفان ،چسبیده به یگدیگر  در خیابانی که تا بینهایت امتداد داشت ، می رفتند .

نه درختی ، نه سر پناهی که بتوان زیر آن پناه گرفت. سایه های کم رنگشان  نمایان در افق دلگیر  با هم متحد شدند تا در برابر نیروهای متحد سهمگین ایستادگی کنند.

در میان غرش رعد آسا و صدای باد مادر صدای پسر را شنید: مامان، چرا خدای مهربان چنین بارانی می فرستد؟

پاسخی مملو از تشویش می خواهد به کودک اطمینان ببخشد : من نمی دانم پل، اما تو می توانی از او بخواهی که باران را متوقف کند.

خدای مهربان، باران را متوقف کن، اراده می کنی؟

تو به من ایمان داری؟ باران کم کم قطع شد، باد کم کم آرام شد، و غرش رعدو برق در دور دستها کم شد.

جوان که سخن{خدا} را شنیده بود، بدون اینکه زیاد تعجب کند گفت: آه دیدی!

زن جوان  با وجود حادثه ی رخ داده نمی توانست حرف بزندولی در آن لحظه قطره های آب چکیده از گیسوانش با اشک های حاکی از ایمانش درآمیخت[1].







la pluie


La mère et l'enfant se hatent dans l'orage déchaîné.

Sous le ciel noir, déversant des trombes d'eau tiède dans le vent tourbillonnant, ils vont, serrés l'un contre l'autre, sur la route interminablement droite.

Pas un arbre, pas d'abri où se réfugier. Les frêles silhouettes qui se détachent sur l'horizon morne s'unissent pour résister aux forces conjuguées des éléments déchaînés.

Dans le grondement du tonnerre et le bruit du vent la mère perçoit cependant la voix de son petit.

- Maman, pourquoi qu'Il fait pleuvoir comme ça le bon Dieu ?

La réponse toute d'inquiétude veut cependant redonner confiance à l'enfant.

- Je ne sais pas, Paul, mais tu peux Lui demander de l'arrêter !

Alors sans douter une seconde de ce que dit sa maman, dressant sa frimousse ruisselante sur laquelle les cheveux sont plaqués, le petit garçon clame vers le ciel :

- Bon Dieu, fais arrêter l'orage, veux-tu ?

Me croirez-vous ? La pluie cesse lentement, le vent peu à peu s'apaise et, roulant dans le lointain, l'orage diminue.

" Ah ! Tu vois ", dis le jeune interlocuteur, sans plus s'étonner.

La femme que le fait saisit ne peut parler, mais à l'eau qui dégoutte des cheveux sur le visage viennent se mêler maintenant les douces larmes de la reconnaissance.



[1] http://www.spiritualite-chretienne.com/moderne/histoires1.html

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۶
شهلا دوستانی

 

حکایت جوجه تیغی

این زمستان  سردترین زمستانی بود که تا کنون دیده  شده بود.تعدای از حیوانات در اثر سرما مرده بودند. جوجه تیغی ها که وضعیت را دیدند، تصمیم گرفتند که با هم جمع شوند.

با این روش آنها همدیگر را می پوشاندند و از خودشان محاقظت می کردند؛ هر چند  آنها به هم بیشترین گرما را می دادند،اما تیغ هایشان  نزدیکترین ها و دوستان را آزار می داد.  پس از مدتی ، تصمیم گرفتند از هم دیگر فاصله بگیرند در نتیجه مرگ ومیر در تنهایی و یخ زدگی شروع شد.

بنابراین، مجبور شدند انتخاب کنند: تیغ اطرافیان را بپذیرند و یا  از روی زمین محو شوند. آنها مدبرانه، تصمیم گرفتند برگردند به عقب و دوباره با هم زندگی کنند.

خوب، آنها یاد گرفتند با این آزارهای کوچک که ناشی از نزدیک بودن  به یاران و اطرافیان بود زندگی کنند. اما مهمترین قسمت این ارتباط گرمایی بود که از دیگری می گرفتند . و به این ترتیب آنها توانستند زنده بمانند.

بهترین ارتباط  ، ارتباط با  انسانهایی که به نظر  کامل می رسند نیست، بلکه بهتر آن است که هر کس یاد بگیرد با عیوب دیگران زندگی کند تا بتواندد خصوصیات خوب  دیگر اشخاص را بیابند و تحسین کنند.




 

La fable du porc-épic ![1]


C'était l'hiver le plus froid jamais vu. De nombreux animaux étaient morts en raison du froid. Les porcs-épics, se rendant compte de la situation, avaient décidé de se regrouper.

De cette façon ils se couvraient et se protégeaient eux-mêmes ; mais, les piquants des porcs-épics de chacun blessaient leurs compagnons les plus proches, même s'ils se donnaient beaucoup de chaleur les uns aux autres. Après un certain temps, ils ont décidé de prendre leur distance l'un de l'autre et ils ont commencé à mourir, seuls et congelés.

 

Alors, ils devaient faire un choix : accepter les piquants de leurs compagnons ou disparaître de la terre. Sagement, ils ont décidé de revenir en arrière pour vivre ensemble.

 

Ils ont donc appris à vivre avec les petites blessures causées par l'étroite relation avec leurs compagnons, mais la partie la plus importante, était la chaleur qui venait des autres. De cette façon, ils ont pu survivre.

 

La meilleure relation n'est pas celle qui rassemble les gens parfaits, mais le mieux est quand chacun apprend à vivre avec les imperfections des autres et on peut y découvrir et admirer les bonnes qualités des autres personnes.



[1] http://www.funfou.com/fables/sens-de-la-paix.php

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۴۷
شهلا دوستانی

 

     داستان بسیار آموزنده یک دزدی مسلحانه

 

1.     طی یک دزدی در گوانجو در کشور چین، دزد بانک فریاد زد:

2.     " تکان نخورید، پول به دولت تعلق دارد و زندگی شما متعلق به خودتان است." 

3.     همه به آرامی روی زمین خوابیدند. به این می گویند" ذهن متوجه تغییرات است"، تغییر دادن شیوه سنتی اندیشیدن.

4.     زنی روی میزی شروع به حرکات تحریک آمیزکرد ، مرد سرش فریاد زد:" خواهش می کنم، مودب باشید، این یک دزدی است و نه یک تعرض ناموسی!"

5.     به این می گویند:" حرفه ای بودن"، تمرکز محض روی کاری که می خواهی انجام بدهی.

6.     وقتی دزدان بانک به منزلشان برگشتند، دزد جوانتر ( لیسانسیه  MBA) به دزد مسن تر( که فقط تحصیلات ابتدایی را به پایان برده بود)  گفت:" برادر بزرگ، پولهایمان را بشماریم  ببینیم چقدر است."

7.     دزد بزرگتر این پیشنهاد را رد کرد و گفت:" تو خیلی ساده ای، آنقدر پوله که ما باید وقت زیادی برای شمردن همه اش بگذاریم، امشب ، اخبار شب تلویزیون ما را با خبر می کند..."

8.     به این می گویند:" تجربه" اهمیتش از مدرک کاغذی بسیار بیشتر است !

9.     بعد از اینکه دزدان از بانک رفتند، مدیر بانک به سرعت دستور داد پلیس را خبر کنند. اما ناظر به او گفت:" صبر کنید، ده ملیون دلار از بانک برای خودمان برداریم،  بعلاوه آن 70 ملیون دلار که از بانک اختلاس کردیم."

10.                  این را می گویند " سوار شدن بر موج" تغییر یک جریان نامطلوب به یک جریان مطلوب.

11.                  ناظر گفت:" خیلی خوبه اگر هر ماه یک دزدی داشته باشیم."

12.                  این را می گویند:" بر طرف کردن نارا حتی" خوشبختی فردی بسیار مهمتر ازشغل آنهاست."



 

L’histoire d’un braquage très instructif        Image result for ‫داستان بسیار آموزنده یک دزدی مسلحانه‬‎

 

1.     Au cours d’un braquage à Guangzhou, en Chine, le voleur de banque a crié :

2.     « Ne bougez pas. L’argent appartient à l’Etat. Votre vie vous appartient » .

3.     Tout le monde dans la banque se coucha tranquillement au sol. C’est ce qu’on appelle «Mind Concept Changing », changer la façon traditionnelle de penser.

4.     Une femme se trouvant sur la table adopta une attitude provocante, le voleur lui cria: «S’il vous plaît, soyez civilisée, c’est un vol et pas un viol! »

5.     C’est ce qu’on appelle «Être professionnel », se concentrer uniquement sur ce que vous avez à faire!

6.     Quand les voleurs de banque sont rentrés chez eux, le jeune voleur (diplomé MBA) a dit a son aîné (qui a seulement terminé le CM1 à l’école primaire): « Grand frère, nous allons compter pour voir notre pactole.        

7.     Le voleur âgé réfuta et dit: «Tu es très stupide, il y a tellement d’argent qu’il nous faudra beaucoup de temps pour tout compter. Ce soir, le journal télévisé nous le fera savoir ..! »

8.     C’est ce qu’on appelle «Expérience». Aujourd’hui, l’expérience est plus importante que les qualifications de papier!

9.     Après le passage des voleurs, le directeur de la banque ordonna d’appeler rapidement la police. Mais son superviseur lui dit: «Attendez, Prenons 10 millions de dollars à la banque pour nous-mêmes en plus des 70 millions de dollars que nous avons déjà détourné de la banque ».

10.                        C’est ce qu’on appelle «Surfer sur la vague. » Convertir une situation défavorable à votre avantage!

11.                        Le superviseur dit: «Ce serait très bon si il y a un vol tous les mois. »

12.                        " C’est ce qu’on appelle « Tuer l’ennui . » Le bonheur personnel est plus important que votre travail.

13.                        Le lendemain, les nouvelles ont rapporté que 100 millions de dollars a été prise à la banque. Les voleurs ont compté, encore et encore, mais ils ne pouvaient compter que 20 millions de dollars. Les voleurs étaient très furieux et se sont plaints: «Nous avons risqué nos vies et n’avons pris 20 millions de dollars. Le directeur de la banque a pris 80 millions de dollars d’un claquement de doigts. On dirait qu’il est préférable d’être éduqués que d’être un voleur..! »

14.                        C’est ce qu’on appelle «La Connaissance vaux de l’or! »

15.                        Le directeur de la banque était souriant et heureux, car ses pertes sur le marché d’actions sont désormais couverts par ce vol.

16.                        C’est ce qu’on appelle «Saisir l’opportunité, Oser prendre des risques! »


Par: DIOUF  |16 Avr, 2015 à 21:03  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۵
شهلا دوستانی

حکیم وعقرب

 

 

1.     حکیمی عقربی را دید که در حال غرق شدن در آب است، تصمیم گرفت او را از آب بیرون بکشد اما در حال بیرون کشیدن عقرب او را نیش زد.

 

2.     درد شدید باعث شد که حکیم آن را رها کند و عقرب برای بار دوم در آب افتاد.بار دیگر او تلاش کرد که حیوان رابیرون بیاورد دوباره حیوان او را نیش زد. کسی که شاهد ماجرا بود مرد حکیم را سرزنش کرد و به او گفت: «ببخشید، ولی شما سمج هستید! متوجه نمی شوید که هر باری که تلاش می کنید او را بگیرید او شما را نیش می زند؟»

 

3.     حکیم پاسخ داد :« طبیعت عقرب نیش زدن است، و این تغییر ناپذیر است و طبیعت من کمک کردن است.» سپس به کمک برگی او را از غرق شدن نجات داد. سپس گفت:« اگر کسی به تو آسیبی رساند طبیعت خود را تغییر نده؛ فقط جنبه احتیاط را رعایت کن. عده ای به دنبال خوشبختی هستند و عده ای دیگر آن را می آفرینند. وقتی زندگی هزار دلیل برای گریه کردن به تو نشان داد تو برای او هزار دلیل برای خندیدن  بیاور. ذهنت را بیشتر مشغول باطن خودت کن تا اعتبارت ، زیرا باطنت آن است که تو هستی ، و اعتبارت آنست که دیگران در باره تو می اندیشند... اما آنچه که دیگران در باره تو می اندیشند ... مشکل خودشان است." کمک کن ، ببخش ، اما بدون اینکه از خودت دور شوی. با در نظر داشتن ارزش خود و عشقی که در قلب داری، مراقب دیگران باش همانگونه که مراقب خودت هستی .


Le Maître et le Scorpion                   

 

1.      Un maître voyant un scorpion se noyer, décida de le tirer de l'eau mais lorsqu'il le fit, le scorpion le piqua.

2.     Par l'effet de la douleur, le maître lâcha l'animal et celui-ci tomba à l'eau une seconde fois. Il tenta de le tirer à nouveau et l'animal le piqua encore. Quelqu'un qui était en train d'observer se rapprocha et lui dit :« Excusez-moi, mais vous êtes têtu ! Ne comprenez vous pas qu'à chaque fois que vous tenterez de le tirer de l'eau il vous piquera ? »

3.     Le maître répliqua : « La nature du scorpion est de piquer, et cela ne va pas changer la mienne qui est d'aider. » Alors, à l'aide d'une feuille, il tira le scorpion de l'eau et le sauva de la noyade. Puis il dit: « Ne change pas ta nature si quelqu'un te fait mal, prends juste des précautions. Les uns poursuivent le bonheur, les autres le créent. Quand la vie te présente mille raisons de pleurer, montre-lui que tu as mille raisons pour sourire. Préoccupe-toi plus de ta conscience que de ta réputation. Parce que ta conscience est ce que tu es, et ta réputation c'est ce que les autres pensent de toi... Et ce que les autres pensent de toi...c'est leur problème." Aider, donner, oui mais sans s'abandonner. Prendre soin des autres tout en prenant soin de soi. Au regard de nos valeurs et de l'amour que nous portons en nos cœurs.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۳
شهلا دوستانی

 

مدرسه ای زیر گلوله های توپ

 

   ای ماجرا در مدرسه ی کوچک دهکده ای واقع در ته دره اتفاق افتاد، مکانی در چند کیلومتری جبهه جنگی که هر روز هیاهوی خونین آن بلندتر می شد.

   بازرس کل برای آمدن به این مدرسه مسیرش را تغییر داد تا عملکرد مدرسه ای را ببیند که در میان خرابه ها و درست پشت خط مقدم قرار داشت.

 ابتدا تعجب کرد سپس تحت تاثیر قرار گرفت و بعد به آرامی جریان تمرینات مربوط به مدرسه را دنبال کرد.

با وجود نزدیکی شلیک پیاپی توپ  وخمپاره هایی که در نزدیکی منفجر می شد، خانم معلم، کاملا جوان، از دانش آموزان سوال می کرد و پاسخها یشان را به جا و با آرامش تصحیح می کرد. دانش آموزان، آنها به صدای انفجار توپ هایی با کالیبرهای مختلف هیچ توجهی نداشتند،  انفجارهایی که فریادهای هولناک غم انگیز می کشیدند.

با این همه صدا خیلی نزدیک شد... خانم معلم صدایش را بلند تر کرد و دانش آموزن همه سراپا گوش شدند. اما در همان موقع صداهای مهیب آنقدر بلند شد که خانم معلم با کمال آرامش رو بازرس کل کرد و گفت :

   « آقای بازرس کل، من ناچار هستم پرسش هایم را روی تخته سیاه بنویسم، دانش آموزان دیگر صدای من را نمی شنوند؛ انها روی لوح پاسخ خواهند داد.»

   و حقیقتا ،  در مدتی که آموزگار پاسخ بچه ها را تک به تک تصحیح می کرد دانش آموزان با نوشتن بر روی لوح پاسخ خانم معلم را دادند.

 چه زیبا است، این  قهرمانانی که اعتنایی به خطر نمی کنند  و هنگامیکه فقط بر روی وظیفه باید تمرکز کرد می دانند چگونه خطر را فراموش کنند !  

Image result for L’école sous les obus




L’école sous les obus

   C’était dans une petite école de village assise au fond d’une vallée, à quelques kilomètres du front où, tous les jours, la bataille élevait son sanglant tumulte.

   L’inspecteur général en tournée avait fait un long crochet, pour venir voir fonctionner cette école dans les ruines et à l’arrière immédiat de nos lignes. Surprise d’abord, puis ému, il suivait le tranquille déroulement des exercices scolaires.

   Malgré la canonnade toute proche, malgré les obus qui éclatent à peu de distance. L’institutrice, une toute jeune fille, interroge les élèves et guide leurs réponses avec à-propos et sérénité : les élèves, eux, n’accordent aucune attention aux détonations des artilleries de tout calibre qui hurlent là-bas leur tragique fureur.

   Voilà pourtant que le bruit se fait plus intense…l’institutrice élève la voix et les élèves tendent l’oreille. Mais bientôt, le fracas devient tel que la jeune institutrice, se tourne vers l’inspecteur, lui dit et avec le plus grand calme :

   «  Monsieur l’Inspecteur général, je suis obligée d’écrire mes questions au tableau noir, les élèves ne m’entendent plus ; ils répondront par écrit sur l’ardoise. »

   Et, en effet, les élèves répondirent par écrit sur l’ardoise pendant que l’institutrice contrôlait le travail de le division des petits.

   Comme il est beau, cet héroïsme qui s’ignore et qui sait oublier le danger quand il ne faut songer qu’au devoir !           

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۱
شهلا دوستانی

 

عموی پیر من

بکوشیم برای دیگران مفید باشیم

   عموی پیرم خدمتکاری داشت که به مدت سی وپنج سال کارهای او را سرپرستی می کرد. شبی ، عمویم وقتی دید این زن بیچاره بیمار است ، به کتاب (پزشکی) خود مراجعه کرد ، دارویی در نظر گرفت ونیمه شب خارج شد به نزد دارو سازرفت تا آن را آماذه کند.غیبتش طولانی شد ، نگرانی مرا فرا گرفت . من با عجله، از کوتاهترین راه ، به نزد دارو ساز دویدم. عمویم چند لحظه قبل از آنجا خارج شده بود. آسوده خاطر، از راهی که اومی بایست طی کند رفتم.

  پس از لحظه ای در مقابلم مردی را دیدم که به نظرم عمویم نبود. او، با تلاش ، جسم سنگینی را حمل می کرد ، آن را دو بار برای  نفس  تازه کردن زمین گذاشت. وقتی به بالای کوچه رسید آن را در گوشه ای قرار داد وبا عصایش اطمینان حاصل کرد که این جسم دوباره نمی تواند قل بخورد .

   بالاخره عمویم را شناختم ، پس از آنکه علت آمدنم را برایش توضیح دادم ، او به من گفت :« آه ،  این سنگ بزرگ مرا حسابی متعجب کرد، اگر نبود الان رسیده بودم.» وبا پایی که می لنگید  تندتر رفت.

او که پیرولنگ ومجروح بود، در بردن این سنگ بزرگ به جای که دیگر نتواند مزاحم راه کسی باشد تردید نکرد.       

 

Related image

 

Mon vieil oncle

Efforçons –nous d’être utile aux autres

  

   Mon vieil oncle avait qui pendant trente –cinq ans avait dirigé son ménage. Un soir, cette pauvre femme se trouvant malade, mon oncle consulta son livre, imagina une drogue et sortit à minuit pour la faire préparer chez le pharmacien. Son absence se prolongeant, l’inquiétude me prit. je courus an hâte chez le pharmacien par le chemin le plus court. Mon oncle était sorti depuis quelques instants. Tranquillisé, je m’acheminai par la rue qu’il avait dû suivre.

   Au bout d’un moment, je vis devant moi un homme que je ne reconnus pas pour mon oncle. Il portait, avec effort, un objet pesant qu’il posa deux fois pour reprendre haleine. Arrivé au haut de la rue il le plaça dans pouvait rouler de nouveau.

   Alors je reconnus mon oncle. Après lui avoir expliqué le motif de ma course : «  Et ! J’y serais déjà, me dit-il, sans un énorme caillou où je me suis choqué rudement. » Et il hâtait le pas en boitant.

   Agé,boiteux et blessé il n’avait pas hésité à porter la grosse pierre en un lieu où elle ne plus nuire personne.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۸:۲۳
شهلا دوستانی

   نعل اسب

  با اجتناب ازانجام زحمت کوچکی ، اغلب بر خود زحمات بزرگ

    تحمیل می کنیم                        

روزی یک روستایی با فرزندش  تماس راهی سفر شد. طی راه، پدر به فرزند گفت : «نگاه کن ،آن را روی زمین یک نعل اسب است .آن را بردار و در جیبت بگذار.

___  توماس پاسخ داد : به ! این  ارزش این را ندارد که برای برداشتنش خم شویم »

پدر هیچ پاسخی نداد ، نعل را برداشت و در جیبش گذاشت. هنگام رسیدن به روستا  ، آن را به نعل بند فروخت ، ونعل بند به او چند لیارد ( واحد قدیمی پول ) داد. با این پول پدر مقداری گیلاس خرید.

   پس از انجام این کار ،دوباره به راه افتادند. خورشید سوزان بود، و توماس داشت از تشنگی هلاک می شد .با وجود این به هر طرف که نگاه میکردند ، نه خانه ای ، نه درختی برای پناه گرفتن و نه چشمه ای برای رفع تشنگی  می دیدند.

   در همین موقع، جوریکه تصادفی به نظربیاید، پدر یک گیلاس انداخت . توماس با عجله آن را برداشت و و زود در دهانش گذاشت. چند قدم دورتر ، پدر دومین گیلاس را انداخت ، توماس با اشتیاق آن را برداشت . این کلک ادامه داشت تا موقعی که او تمام گیلاسها را جمع کرد.

   وقتی او گیلاس آخر را خورد ، پدر با خنده به طرف او برگشت و به او گفت :« حالا می بینی که اگر   فقط برای  یک بار می خواستی برای برداشتن نعل خم شوی، مجبور نمی شدی اینکار را صد بار برای (برداشتن) گیلاس انجام دهی.  


                                                   Le fer à cheval

                         En voulant éviter une petite peine, on s’en impose

                                                     Souvent de grandes.

   Un villageois partit un jour en voyage avec son fils Thomas. Chemin faisant, le père dit à l’enfant : « Regarde, voilà, par terre un morceau de fer à cheval. Ramasse- le  et mets –le dans ta poche.

___ Bah ! répondit Thomas, cela ne veut pas la peine qu’on baisse pour le prendre. »

   Le père ne répondit rien, ramassa le fer et le mit dans sa poche. En arrivant au village, il le vendit au maréchal-ferrant, qui lui en donna quelques liards. Avec cet argent, il acheta des cerises.

Cela fait, le père et le fils se remirent en route. Le soleil était ardent, et Thomas mourait de soif. Cependant, de quelque côté qu’on tournât les yeux, on ne voyait ni maison, ni arbres pour s’arbitre, ni source pour désaltérer.

   Alors, le père laissa tomber une cerise, comme par hasard. Thomas s’empressa de la ramasser et la porta aussitôt à sa bouche. Quelques pas plus loin, le père laissa tomber une deuxième cerise que Thomas saisit avec l’empressement. Ce manège continua jusqu’à ce qu’il eût ramassé toutes les cerises.

 

   Quand il eut mangé  la dernière, le père se tourna vers lui en riant et lui dit : « tu vois maintenant que si tu avais voulu le baisser une seule fois pour ramasser le fer à cheval, tu n’aurais pas été obligé de le faire cent fois pour les cerises.

                                                                                                             D’après Grimm.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۷:۵۵
شهلا دوستانی


مطلبی که در ذیل آورد می شود ترجمه ی بخش اول کتاب آقای دکتر کاملیو کروز (Camilo Cruz)به نام "روزی روزگاری گاوی..."          (Once upon a cow)     است .این کتاب توانست در افکار بسیاری از جمله خود من تغییراتی خوبی ایجاد کند و از نظر من بخش اول این کتاب خلاصه تمام کتاب است. 



احساسم مثل تمام افراد شکسته خورده است . تجربه هایی داشتم که مستقیم یا غیر مستقیم نتیجه کارهای دیگرا ن بوده. همیشه در حال سرزنش همسرم، رئیسم، گروهم، والدینم و یا هرکسی بودم که به نوعی برایم مشکل ایجاد کرده بود. شاید فقط برای پوشاندن برخی از خطاها و انتخاب های غلط خودم دلیل تراشی می کردم؛ اما تا امروز هم فکر می کنم در مورد بعضی از آنها حق داشتم.  بهر حال، آنچه که داستان گاو به من آموخت این بود که اگر آنها هم مقصر بودند یا نبودند به موضوع اساسا ربطی نداشت . من نمی توانم به عمق زندگی بروم و بگویم:" من خالصانه می خواهم موفق شوم اما این،  اشتباه اوست" یا " این خطای اوست چون مسئولیتش را انجام نداده"، فکر می کنم یکی ازبزرگترین چالش هایی که ما داریم پذیرفتن صد درصد مسئولیت، پیشرفتمان است. مهمترین چیزی که شما یک بار باید به آن برسید  اینست : شما ناچار نیستید که دائم در این عذاب باشید که شکست شما نتیجه کار دیگری است.

آنتونی سیتل واشنگتن

 

روزی روزگاری ، استاد و حکیم با تجربه ای می خواست به یکی از شاگردانش راجع به راز موفقیت و شادی در زندگی درسی بدهد. او، با توجه به اینکه مردم هنگام جستجوی خوشبختی با موانع و مشکلات بسیاری روبرو می شوند، که اغلب اجتناب پذیر هستند؛ فکر کرد اولین درس باید توضیح این باشد که چرا اغلب مردم زندگی معمولی و متوسطی دارند.

و  با خودش اندیشید، بسیاری از مردان و زنان زندگی را به پایان می برند در حالیکه به هدفهایشان نرسیده اند، زندگی سختی را پشت سر گذاشتند و همواره  تصور می کردند هرگز  قادر به غلبه بر و گذر از موانعی که سدی در برابر موفقیت انهاست نیستند.

استاد می دانست برای اینکه مرد جوان این درس بسیار مهم را درک کند، بایست خودش شاهد این باشد که چگونه زندگی معمولی قوانینش را بر ما حاکم می کند.

برای این درس مهم، تصمیم گرفت با شاگردش به یکی از فقیرترین دهکده ها ی استان سفر کند. جایی که  فقر بدبختی حاکم بود ، و بنظر می رسید در زندگی تسلیم سرنوشت شده اند.

تا به آنجا رسیدند، استاد از مرد جوانی خواست تا آنها را به فقیرترین خانه ی محله راهنمایی کند. تا شاید شب را در آنجا سپری کنند.

بعد از مدتی راهپیمایی، به حومه منطقه رسیدند. در محلی بسیار دورافتاده، دو مرد در مقابل مخروبه ترین کلبه ای که به چشم می خورد، توقف کردند.

 ساختمانی در حال فرو ریختن که در دورترین نقطه، در میان  تعداد کمی خانه های حاشیه روستایی واقع شده بود. بی شک این خانه به فقیرترین خانواده ها تعلق داشت. دیوار به گونه ای بود که انگار معجزه آن را نگه داشته و هر آن خطر فرو ریختن آن وجود داشت. آب از سقف سرهم بندی شده اش می چکید  و بنظر می رسید تاب و توان نگه داشتن هیچ چیز را ندارد، وعلاوه بر وضعیت رقت انگیز آن، همه جور آشغالی هم کنار دیوار جمع شده بود. بچه کوچکی، صاحبخانه را ازآمدن دو مرد غریبه خبر دار کرد. صاحبخانه به گرمی به آنها خوشامد گفت.

استاد گفت:" آقای عزیز سلام، امکان دارد دو مسافر خسته که به دنبال محلی برای گذران شب هستند را جای دهید؟"

" اینجا خیلی شلوغ است، اگر ناراحت نمی شوید، خوش امدید."

وقتی دو مرد قدم به داخل گذاشتند، از اینکه در این فضای کوچک چهل و هشت متری هشت نفر زندگی می کنند حیرت زده شدند. پدر ، مادر، چهار بچه و پدر بزرگ و مادر بزرگ با هم در این محل بسیار شلوغ  به بهترین نحو کنار می آمدند.

بدن های لاغر، رنجور و ژولیده با لباسهای مندرس آنها نماینگر امکانات بسار اندک آنها بود. چهره های غمگین و سرهای خمیده ، شکی باقی نمی گذاشت که فلاکت نه تنها جسمشان را تسخیر کرده که تا عمق وجود آنها رفته .

دو مسافر نمی توانستند کمکی کنند. به اطراف نگاه کردند تا ببینند در میان چنین فقری چیز ارزشمندی پیدا می شود. هیچ چیز پیدا نمی شد. اما وقتی پا از خانه بیرون گذاشتند، متوجه شدند اشتباه می کنند. در کمال تعجب دیدند خانواده مال ارزشمندی دارد که با این اوضاع فقیرانه چیزی بسیار غیر عادی می نمود، آنها یک  گاو داشتند.

حیوان چیز زیادی بنظر نمی رسید، اما فعالیت هر روز خانواده دور همین گاو می گذشت: غذا دادن به گاو، حواست باشد آب کافی داشته باشد، گاو را ببند، فراموش نکن او را به چرا ببری، شیر گاو...

می توان گفت نقش گاو در این خانواده خیلی مهم بود. با این حال شیر اندکی که تولید می کرد به زور آنها را زنده نگه می داشت. گاو هدف مهمتری داشت؛ این تنها چیزی بود که آنها را از فلاکت مطلق دور می کرد. در مکانی که همه چیز فقیرانه است داشتن چنین چیز ارزشمندی اگر نگوییم حسادت همسایه ها را بر می انگیخت، برای آنها احترام به همراه می اورد.

آنجا در میان فلاکت وبی نظمی، استاد وشاگرد دراز کشیدند که شب را سپری کنند.

روز بعد، قبل از طلوع خورشید، با احتیاط که کسی بیدار نشود، دو مسافر سفر خودشان را دنبال کردند.

شاگرد به اطراف نگاه کرد، گویی می خواست تصویری از این وضعیت در ذهنش بسازد. به راستی او نمی دانست چرا استاد او را به اینجا آورده است. بهر حال قبل از اینکه راه جاده را در پیش بگیرند، استاد زمزمه کرد:" زمانش رسیده است که تو درس را بگیری، درسی که ما را به این محل فلاکت بار کشانده است."   

در مدت کوتاه بازدید، آنها شاهد یک زندگی کاملا مطرود بودند، ولی مرد جوان اصلا علت وجود چنین زندگی غمباری را نمی فهمید. به چه منظور به اینجا آمدند؟ چه چیز آنها را آنجا نگه داشته بود.

استاد آرام به طرف گاو رفت ، حیوان حدود بیست متر دورتر از خانه به نرده ی سستی بسته شده بود، خنجری را که با خودآورده بود از غلاف بیرون کشید، شاگرد حیرت زده شد، بعد ناگهان استاد دستش را بلند کرد، شاگرد از دیدن اتفاقی که در حال افتادن بود خشکش زده بود. شاگرد باور نمی کرد، استاد خنجر را با حرکتی سریع در گلوی گاو فرو کرد. با این زخم مرگبار گاو بی صدا بر زمین افتاد. شاگرد با نا باوری کامل ، ناراحت اما طوری کرد افراد خانه بیدار نشوند گفت: استاد چه کردی؟ چطور توانستی حیوان بد بخت را بکشی؟ این تنها مال آنها بود. حالا چه بر سر آنها می آید.

استاد بدون آنکه از تشویش شاگرد ناراحت شود، بی اعتنا به سوالات شاگرد آن صحنه وحشتناک را ترک کرد. کاملا بی تفاوت نسبت به سرنوشتی که با فقدان حیوان در انتظار این خانواده است.

شاگرد کاملا گیج پشت سر استاد راه افتاد تا به سفرشان ادامه دهند.

و اینگونه ، این خانواده تیره بخت با گرفتاری بسیار و حتی احتمال بدبختی بیشتر بدست سرنوشتی نامعلوم سپرده شد.

 طی روزهای بعد، شاگرد ذهنش درگیر بود و با این فکر وحشتناک که بدون گاو این خانواده حتما از گرسنگی خواهد مرد. با وجود فقدان تنها منبع معاش خانواده چه پیش خواهد آمد؟

ماه بعد هم، او اغلب با خاطره آن روز وحشتناک در رنج و عذاب گذراند.

یک سال گذاشت، یک روز بعد از ظهر، استاد پیشنهاد کرد به همان روستای کوچک برگردند تا ببینند چه بر سر آن  خانواده آمده است.  

اشاره ای کوچک به آن خاطره که به ظاهر مدت زیادی از آن گذشته کافی بود تا آن درس را در ذهن شاگرد بیدار کند. حتی پس از این همه مدت او هنوز مطلب را درک نکرده بود. خانواده ای بد بخت و نقشی که او در این سرنوشت داشت ، ذهنش بار دیگر  از این افکار پر شد. چه بر سر آنها امده است؟

آیا آنها از این ضربه جان سالم بدر بردند؟ آیا توانستند زندگی جدیدی را شروع کنند؟ آیا او می توانست با وجود کاری که استادش کرده بود بار دیگر با آنها روبرو شود؟ با وجود این افکار ناراحت کننده، با بی میلی پذیرفت و با دودلی سفری را آغاز کرد که روشنایی نوینی در خاطرات ناخوشایند سال گذشته نمودار می کرد.

پس از روزها مسافرت، دو مرد به روستا رسیدند. آنها بی حاصل به دنبال خانه بودند. محیط اطراف همان محیط بود،اما دیگر کلبه ای را که سال پیش، شب را در آن سپری کرده بودند، در آنجا نبود. به جای آن، خانه ای جدید و زیباتر در همان نقطه ساخته شده بود. آنها ایستادند واز تمام زوایا ساختمان را برانداز کردند تا مطمئن شوند که به درستی در محل قبلی هستند.

مرد جوان از این می ترسید که مرگ حیوان آنچنان ضربه ی سختی بر آن خانواده وارد کرده باشد که آنها نتوانسته باشند دوباره بلند شوند. شاید آنها مجبور شده بودند از خانه خود بروند و خانواده ی دیگری با وضعیت بهتر، آن زمین را گرفته باشد و این خانه جدید را بنا کرده باشد. چه چیز دیگر ممکن است برای آنها اتفاق افتاده باشد؟ شاید داغ ننگ آنها را مجبور به رفتن کرده باشد. همانطور که این افکار بر ذهن او هجوم آورده بودند،  بین میل به پی بردن آنچه رخ داده بود و یا به سادگی از آن گذشتن و اجتناب از تایید تردیدهایش در سرنوشت هولناک آنها، شاگرد دودل بود.  تصمیم گرفت حقیقت را دریابد. می خواست بداند، پس در زد و منتظر ایستاد. پس از مدتی کوتاه، یک مرد خوشرو دم در آمد. ابتدا، شاگرد او را بجا نیاورد. اما بعد نتوانست حیرتش را پنهان کند، دریافت او همان مردی است که به آنها جا داده بود. به وضوح او همان مرد است، اما چیزی در او تغییر کرده بود. او لباس تمیز تن کرده بود و آراسته بود. لبخندی بر لب داشت و برقی در چشمانش می درخشید. روشن بود اتفاقی مهم در زندگی او افتاده بود. شاگرد به سختی می توانست آنجه را که می بیند باور کند.

چگونه امکان داشت؟ دریک سال چه اتفاقی ممکن بود در این دنیا افتاده باشد؟ او با عجله برای سلام و احوالپرسی جلو رفت،  می خواست بدون اتلاف وقت در باره اتفاق خوبی که مطمئنا برای این خانواده افتاده بود سوال کند.

شاگرد جوان گفت:" همین سال پیش ما اقامت کوتاهی اینجا داشتیم، و بنظر می رسید شما در نهایت بدبختی و نامیدی بسر می بردید. لطفا به من بگویید چه رخ داده است که تا این حد تغییر ایجاد شده است. علت این وضع خوب چیست؟

مرد بدون توجه به این حقیقت که این دو مسئول مرگ گاو بودند، آنها را به خانه دعوت کرد و برای آنها ماجرای بسیار جالبی را تعریف کرد  که زندگی مرد جوان را برای همیشه تغییر داد.

او گفت اتفاقا درست همان روزی که شما رفتید فردی شرور شاید به خاطر حسادت به تنها مال آنها، حیوان بیچاره را سلاخی کرد.

مرد گفت:" باید اقرار کنم، اولین عکس العمل من اندوه و نا امیدی شدید بود. برای مدت طولانی، شیر این گاو تنها  منبع  امرار معاش ما بود. بعلاوه این گاو تنها مال ما بود؛ زندگی ما به آن وابسته بودو آن گاو در مرکز زندگی ما قرار داشت، رو راست باشم  فقط داشتن آن به ما احساس امنیت می داد و باعث احترام همسایگان به ما می شد.

" کمی بعد از آن واقعه تاسف بار، دیدیم اگر کاری نکنیم، خیلی زود وضعیت بد ما بدترخواهد شد. بدون آن حیوان ما در بدترین وضع بودیم. ما نیاز به خوردن و خوراندن به فرزندانمان بودیم. پس ما قسمتی از زمین پشت خانه را تمیز کردیم، و بذرپاشیدیم تا مقداری سبزی بدست آوریم. به این روش ما توانستیم اولین ماه ها را زنده بمانیم.

" پس از مدتی، فهمیدیم باغچه کوچک ما بیش از نیاز ما ما محصول می دهد. اگر آنها را به همسایه هایمان می فروختیم، می توانستیم بذر بیشتری بکاریم. خوب همین کار را هم کردیم، و دیری نپایید که ما برای خود به مقدار کافی غذا داشتیم و مقدار زیادی هم برای فروش در بازار محل."

مرد با شادی ادامه داد: " آن اتفاق افتاد" ، " ما برای اولین بار در زندگی مقداری پول برای غذا و لباس داشتیم. سپس ما به زندگی جدید امیدوار شدیم. زندگی که انتظارش را نداشتیم حتی در آرزو هم احتمالش را نمی دادیم."

" ماه پیش، ما توانستیم خانه جدید را بسازیم. انگار فقدان گاو چشمان ما را به سعادتمندی در زندگی گشود. سرانجام شاگرد درسی را که مقصود استاد عزیزش بود را درک کرد. ناگهان برایش روشن شد که مرگ گاو ، در واقع انتهای زندگی آنها نبود، بلکه شروع زندگی جدیدی بودبا فرصتهای بیشتر.

 مرد از آنها خواست شب را در خانه آنها بگذرانند، آنها با شادی پذیرفتند. صبح روز بعد آنها با مرد و خانواده اش خدااحافظی کردند و راهشان را در پیش گرفتند. استاد، که در تمام طول اقامت ساکت بود، از شاگرد که هنوز از آنچه شنیده و دیده بود در تعجب بود پرسید:" فکر می کنی این خانواده می توانستند تمام این کارهایی را که طی این یک سال کرده اند را انجام دهند، اگر هنوز گاو خود را داشتند.

شاگرد جوان بدون تردید پاسخ داد:" شاید نه"

" حالا فهمیدی؟ گاوی که آنها تا این حد عزیزش می داشتند زنجیری بود که آنها را به زندگی فقیرانه وسطح پایین  می بست. آنها آسوده بودند با این تصور که گاو آنها را از نابودی دور نگه می دارد.و اتفاقی در زندگی آنها رخ نداد تا وقتی آن امنیت دروغین از دست رفت و آنها مجبور شدند به مسیرهای دیگر هم نگاه کنند."

شاگرد گفت:" به عبارت دیگرگاوی که همسایگان رحمت می شمردند، وقتی خانواده در فقر مطلق بود به آنها این حس را می داد که در فقر مطلق نیستد."

استاد پیر پاسخ داد:" دقیقا، این اتفاق وقتی می افتد که تو قانع می شوی که آن چیز اندکی که داری بیش از حد کافی است. این تفکر به تنهایی زنجیر ضخیمی و مانعی است که تو را از به دنبال رفتن چیزهای دیگر باز می دارد. احساسی از رضایت حکمران زندگی ات می شود. به جای اینکه از این اوضاع ناراضی باشی، یاد می گیری شرایطت را بپذیری. در واقع تو از جایی که در زندگی داری شاد نیستی ولی کاملا هم تیره بخت نیستی. از آنچه زندگی برایت قرار داده ناراحتی ولی آنقدرناراضی نیستی که اقدامی بکنی. می فهمی که چقدر این حقیقت ناراحت کننده است."

" وقتی از شغلی که داری اصلا راضی نباشی و این شغل باعث شود که به اساسی ترین نیازهای زندگی ات  نرسی و رضایت شخصی و زندگی ای که واقعا دوست داری برایت ایجاد نکند برای فرد آسان است که تصمیم بگیرد آن کار را ادامه ندهد. اما وقتی این شغلی  که دوست نداری برایت امکان پرداخت قرض هایت را فراهم کند وبا آن بتوانی زنده باشی و حتی راحتی  بسیار اندکی به تو بدهد ، خیلی آسان  می تواند تو را در تله ی رضایت کاچی بعض هیچی بیندازد. و بالاخره، حتی مردم را توجیح می کنی که از داشتن چنین وضعی سپاسگزاری."

" مثل گاو، این رفتار همواره تو را عقب نگه می دارد. و تا از آن خسته نشوی نمی توانی به دنبال تجربه های جدیدی که تا به حال نمی شناختی بروی. تو محکوم به قربانی شدن و محدودیتی می شوی که خودت به وجودت دیکته کرده ای، مثل اینست که چشمانت در خط شروع ببندی  و دعا کنی برنده شوی."

شاگرد با حیرت گوش می داد او مجذوب دیدگاه استادش شده بود. و اکنون به درستی در حال فهمیدن بود." ما همه در زندگی خود گاوی داریم، و این مانع سخت را، اعتقاد دروغین، عذرها، ترسها و توجیه کردنها را با خود حمل می کنیم. متاسفانه، این احکامی که به خود دیکته می کنیم ما را به یک زندگی معمولی گره می زند.

مرد پیر گفت :" نه فقط این، بسیاری از مردم با سرسختی توجیه می کنند چرا نتوانستند زندگی دلخواه خود را داشته باشند.آنها برای دیگران خودشان را  با دلایل ساختگی توجیه می کنند. و  وقتی می فهمند آن توجیهاتی که شاید دیگران را قانع کرده بود در زندگی خودشان بیفایده است ناگهان در زندگی عادی  خود دچارآشفتگی می شوند."



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۲
شهلا دوستانی

                                        داستان خرگوش کوچک

 

یک روز در ماه مه گذشته ،خسته از یک گردش طولانی ، درمیان دسته ای یونجه خوابیده بودم ، که ناگهان احساس کردم گرفتار شده ام . او مارگو کوچولو بود ، که در امتداد  چاودارهای سیاه راه می رفت، مرا دید که خوابیده ام و به سرعت مرا از گردن و گوش هایم  گرفت .

با تمام نیرویم تکان می خوردم ، می خواستم فرار کنم ، افسوس ! تمام تلاشهایم بی فایده بود. مارگو مرا در اغوش گرفت و به اتاقش برد ، در آنجا مرا مملو ازنوازش وتوجه نمود. او نسبت به من نوعی مهربانی نهانی داشت ، مقدار زیادی سبزی و گل  می آورد تا صحرا و آزادیم را فراموش کنم.

اوخوب عمل کرد، اما من همیشه درفکر  چمنهای با طراوت ، لذت دویدن در جنگل و دشتهای مورد علاقه ام بودم وغمگین می شدم. وقتی مارگو ناراحتی مرا می دید توجه اش را دو برابر می کرد. او مرا نوازش می کرد، برای من سبزی های پر گل می آورد که مرا یاد صحرا و چمنزار می انداخت.

بلاخره غم واندوه من آنقدر زیاد شد که بیمار شدم. در پایان چند هفته مارگو با دیدن اینکه من در حال مردن هستم ، مرا در آغوش گرفت ، به آرامی نوازش کرد و مرا به چمن زاری برد که مرا گرفته بود و رها کرد. 


Image result for Histoire d’un petit lièvre



                                        Histoire d’un petit lièvre

 

 

   Un jour du mois de mai dernier, fatigué par une longue course, je dormais dans une touffe de luzerne lorsque tout à coup je me sentis saisi. C’était la petit Margot qui, longeant les seigles verts, m’avait aperçu dormant et m’avait vive ment attrapé par le cou et les oreilles.

 

   Je m’agitai de toute mes forces, je voulus fuir : hélas ! Tous mes efforts furent inutiles. Margot me retint dans ses bras et m’emporta dans sa chambre, où elle me combla de soins et de caresses. Elle me fit une gentille cachette, plein d’herbe et de fleurs pour me faire oublier les champs et ma liberté.

   Mais elle eut beau faire, je devins triste en pensant sans cesse à l’herbe fraîche, au plaisir de courir dans les bois et les plaines à ma fantaisie, Margot voyant ma tristesse redoubla de soins. Elle me caressait, m’apportait des herbes fleuries qui me rappelaient les champs et les près.

   Enfin ma tristesse s’accrut si bien que je tombai malade. Au bout de quelques semaines, Margot voyant que j’allais mourir, me prit dans ses bras, me caressa bien doucement et me porta dans le pré où elle m’avait pris. 

 

D’ près   J.  Richepin.




  













 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۵
شهلا دوستانی

 

برادری

همه مردم با هم برادرند

 

   مدتی است  در منزلم در گرنوزه موسسه کوچک خدماتی "برادری" ایجاد کرده ام و بسیار دوست دارم آن را گسترش و رواج دهم.

   در مورد آن مطالب بسیار کمی برای گفتن دارم. کار ما یک غذای هفتگی برای کودکان فقیر است. هر هفته مادران فقیرفرزندانشان را برای ناهار خوردن به منزل من می آورند. اکنون  بیست و چهار تای آنها را دارم. این بچه ها با هم ناهار می خورند ؛ آنها همه باهم قاطی هستند ، کاتولیکها ، پروتستانها ، انگلیسی، فرانسوی ، ایرلندی، بدون وجه تمایز مذهبی و ملی. من آنها را به شادی و خندیدن دعوت می کنم و به آنها می گویم : « آزاد باشید.»

   زنم، دخترم، خواهر زنم، پسرانم، خدمتکاران، ومن نیز به آنها خدمت می کنیم. آنها با خشنودی غذا می خورند. پس از آن بازی می کنند و بعد به مدرسه می روند.

   این صدقه نیست ، این برادری است.    



 Image result for C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents                 

Fraternité

Tous les hommes sont frères.

 

   J’ai établi depuis quelque temps dans la maison à Guernesey, une petite  institution de fraternité pratique que je voudrais accroître et surtout propager.

Cela est si peu de chose que je puis en parler.

   C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents. Toutes les semaines, des mères pauvres amènent leurs enfants dîner chez  moi. J’en ai maintenant vingt-deux. Ces enfants dînent ensemble ; ils sont tous confondus, catholiques, protestants, Anglais, Français, Irlandais, sans distinction de religion ni de nation. Je les invite à la joie et au rire ; et je leur dis :  Soyez libre.  

   Ma femme, ma fille, ma belle- sœur, mes fils, mes domestiques, et moi aussi, nous les servons.  Ils mangent de bon cœur. Après quoi, ils jouent, puis ils vont à l’école.

   Ceci n’est pas de l’aumône, c’est de la fraternité.

                                                                                    

         Victor Hugo     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
شهلا دوستانی