مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

مطالب آموزنده فرانسه فارسی

داستان و مقالات آموزنده به زبان فارسی و فرانسه

در این سایت ترجمه حکایت ها و مقالاتی راجع به سلامتی و ورزش و یا زبان از فرانسه و گاهی انگلیسی آورده می شود . در مواردی اصل متن نیز ارائه می شود تا دانشجویان بتوانند متونی را به صورت ترجمه مقابله ای داشته باشند.

طبقه بندی موضوعی

۱۹۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترجمه مقابله ای فرانسه- فارسی» ثبت شده است

 

برادری

همه مردم با هم برادرند

 

   مدتی است  در منزلم در گرنوزه موسسه کوچک خدماتی "برادری" ایجاد کرده ام و بسیار دوست دارم آن را گسترش و رواج دهم.

   در مورد آن مطالب بسیار کمی برای گفتن دارم. کار ما یک غذای هفتگی برای کودکان فقیر است. هر هفته مادران فقیرفرزندانشان را برای ناهار خوردن به منزل من می آورند. اکنون  بیست و چهار تای آنها را دارم. این بچه ها با هم ناهار می خورند ؛ آنها همه باهم قاطی هستند ، کاتولیکها ، پروتستانها ، انگلیسی، فرانسوی ، ایرلندی، بدون وجه تمایز مذهبی و ملی. من آنها را به شادی و خندیدن دعوت می کنم و به آنها می گویم : « آزاد باشید.»

   زنم، دخترم، خواهر زنم، پسرانم، خدمتکاران، ومن نیز به آنها خدمت می کنیم. آنها با خشنودی غذا می خورند. پس از آن بازی می کنند و بعد به مدرسه می روند.

   این صدقه نیست ، این برادری است.    



 Image result for C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents                 

Fraternité

Tous les hommes sont frères.

 

   J’ai établi depuis quelque temps dans la maison à Guernesey, une petite  institution de fraternité pratique que je voudrais accroître et surtout propager.

Cela est si peu de chose que je puis en parler.

   C’est un repas hebdomadaire d’enfants indigents. Toutes les semaines, des mères pauvres amènent leurs enfants dîner chez  moi. J’en ai maintenant vingt-deux. Ces enfants dînent ensemble ; ils sont tous confondus, catholiques, protestants, Anglais, Français, Irlandais, sans distinction de religion ni de nation. Je les invite à la joie et au rire ; et je leur dis :  Soyez libre.  

   Ma femme, ma fille, ma belle- sœur, mes fils, mes domestiques, et moi aussi, nous les servons.  Ils mangent de bon cœur. Après quoi, ils jouent, puis ils vont à l’école.

   Ceci n’est pas de l’aumône, c’est de la fraternité.

                                                                                    

         Victor Hugo     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
شهلا دوستانی

 

 

 فانشون در خانه مادر بزرگ

 

   فانشون مثل شنل قر مزی، صبح زود به آنجا رفت،  به خانه مادربزرگش که در انتهای دهکده زندگی می کند. اما فانشون در جنگل فندق جمع نکرد ؛ او یکراست راه خودش را رفت و با گرگ هم برخورد نکرد.

او از دور، روی درگاه سنگی، مادر بزرگش را دید که لبخند می زند و بازوانش را برای درآغوش گرفتن او گشوده است.

فانشون از گذراندن یک روز در خانه مادر بزرگش لذت برد.

اما زما ن زود می گذرد ،  وقت آماده کردن ناهار رسید.

مادر بزرگ آتش را که کم شده بود دوباره با هیزم احیا می کند، سپس تخم مرغ ها را در ظرف سفالی سیاه رنگی می شکند. فانشون با لذت به املیت که با چربی طلایی می شود و آوازمی خواند، نگاه می کند. مادر بزرگش بهتر از هر کس بلد است که املیت با چربی درست کند و قصه تعریف کند.

فانشون روی نیمکت چوبی می نشیند، چانه اش در امتداد میز، املیتی را می خورد که از آن بخار بلند می شود وشربت سیبی می آشامد که برق می زند. با وجود این مادر بزرگ طبق عادت غذایش را ایستاده در کنار اجاق می خورد.

وقتی هر دو غذاخوردن را تمام کردند. فانشون گفت : « مادر بزرگ قصه  پرنده آبی را برایم تعریف کن.»

و مادر بزرگ برای فانشون تعریف کرد که ،به خواست یک پری بدجنس، چگونه یک شاهزاده خوب به پرنده  ای به رنگ آسمان تبدیل شد و گفت  وقتی شاهزاده خانم  به این تبدیل پی برد و هنگامیکه دوستش را زاری کنان از پنجره برجی که در آن زندانی شده بود ، دید  چه رنجی برد .    


                                                                             

Image result for Fanchon chez sa mère-grand




                                                   Fanchon chez sa mère-grand

   

   Fanchon s’en est allée de bon matin, comme le petit Chaperon rouge, chez sa mère-grand qui demeure tout au bout de village. Mais Fanchon n’a pas cueilli des noisettes dans le bois ; elle est allée tout droit son chemin et elle n’a pas rencontré le loup.

   Elle a vu de loin, sur le seuil de pierre, sa grand-mère qui li souriait et qui ouvrait deux bras, pour le recevoir.

   Fanchon se réjouit de passer une journée chez sa grand’ maman…

   Mais le temps passe et voici l’heure de préparer le dîner de midi.

   La mère-grand ranime le feu de bois qui sommeille ; puis elle casse les œufs dans la tuile noire. Fanchon regarde avec intérêt l’omelette au lard qui se dore et chante à la flamme. Sa grand’ maman sait mieux que personne faire des omelettes au lard et conter des histoires.

   Fanchon assise sur la bancelle, le menton à la hauteur de la table, mange l’omelette qui fume et boit le cidre qui pétille.  Cependant, la grand’mère prend par habitude son repas debout à l’angle du foyer.

   Quand elles ont fini de manger toutes deux : «  grand’mère, dit Fanchon, conte –moi l’oiseau bleu. »

   Et la grand-mère dit à Fanchon comment, par la volonté d’une méchante fée, un beau prince fut changé en un oiseau couleur du temps et la douleur que ressentit la princesse quand elle apprit ce changement et quand elle vit son ami voler tout sanglant  vers la fenêtre de la tour où elle était enfermée.

Anatole FRANCE
















۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۵
شهلا دوستانی


برای پنهان کردن اشتباهاتمان دروغ نگوئیم


وقتی خاله ی بزرگم به من اجازه داد وارد باغش شوم یادش نرفت که چشمانش را گرد کند و به من بگوید:

"مخصوصا به تمشک ها نزدیک نشو چون من آنها را شمردم".

در همان پنج دقیقه اول گردش نتوانستم در مقابل وسوسه خوردن تمشک ها طاقت بیاورم، و برای توجیه خودم در حالیکه زیر چشمی به تمشکها نگاه می کردم تکرار می کردم :" غیر ممکن است که خاله ترزا توانسته باشد تمام اینها را بشمرد."من از تما م آنها چهار یا پنج تا  خوردم  و بعد از آنکه خوب بازی کردم با چهره ای بی گناه و بدون آن که تردیدی داشته باشم که شاید آثار میوه ممنوعه روی لبهای من باقی مانده باشد  به طرف  اتاق خاله بزرگم رفتم.

خاله ترزا پرسید :"آیا به چیزی درست نزدی؟"

 وقتی من قسم خوردم و گفتم  نه، به من گفت " جلو بیا ....ها کن  "

من هم انجام دادم . بعد در حالی که چشمانش گرد و درشت شده بود انگشتش را بلند کرد و گفت: " تو از تمشکها خورده ای !" من که خیلی خجالت زده شده بودم مجبور شدم که اعتراف کنم . البته در آن موقع من هنوز به سحر و جادو معتقد بودم و فکر میکردم حتما سحری در کار بوده که او به این آسانی به راز من پی برده است.




Image result for Les framboises de la tante Thérèse

 

 

Les framboises de la tante Thérèse

Ne mentons pas pour cacher nos fautes

 

Quand ma grande tante me permettait d’aller dans son jardin ; elle ne manquait pas de me recommander, en grossissant sa voix : « Surtout ne touche pas aux framboises, je les ai compté ! »

Au bout de cinq minutes de promenade, je ne résistais plus à la tentation. Et pour m’encourager, je répétais en lorgnant les framboises : « C’est impossible que la tante Thérèse ait pu les compter toutes. » J’en mangeais quatre ou cinq : Puis après avoir bien joué, je m’en revenais d’un air innocent vers la chambre de la grand ’ante, sans me douter que le parfum du fruit défendu était resté sur mes lèvres :

« N’as-tu touché à rien ? »

Et comme je jurais que non :

« Approche…souffle. »

Je m’exécutais. Alors elle levait le doigt et roulant de gros yeux :

« Tu as mangé des framboises ! »

Je me voyais honteusement forcé de confesser ma faute : aussi, dans ces moments-là,  je étais éloigné de la crois un peu sorcière.

André THEURIET

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۷
شهلا دوستانی

پدر بزرگ و مادر بزرگ من

کسی که می تواند کار کند نسبتا ثروتمند است

وقتی در خاطراتم به گذشته های خیلی دور بر می گردم، پدر بزرگ ومادر بزرگ خود را می بینم که قبل از روشن شدن هوا بلند شده اند  و هرکدام  برای انجام این کار یا آن کاربه اینطرف و آنطرف می روند.

این مادر بزرگ بود که به زبر دستی یک پری،  نان می پخت وآشپزی می کرد، نخ می رسید، خیاطی می کرد، بافتنی می بافت، می شست و اتو می کرد.

باید پذیرفت که مرد نازنینی چون پدر بزرگ هم بی دست وپا نبود، ساختن نردبان، تعمیر بشکه وسطل های بزرگ وشیشه انداختن را فقط خودش انجام می داد.

بنابراین آنها بدون پول هم در آسایش بودند؛ محصولات اضافی خود را که  سبدی از میوه، مومی از عسل ویا پنیر نمک سود شده بود  برای عموها و پدرم می فرستادند، و هرگز فقیری در خانه آنها را نزد مگرآنکه قطعه ای نان دریافت کرد.


 

                                                    Mes grands _ parents

                                      Celui qui peut travailler est assez riche.

Quand je remonte très loin dans mes souvenirs, je vois mon grand-père et ma grand-mère levés avant le jour, cheminant, chacun de son côté, vers une besogne ou une autre.

C’est grand maman qui faisait le pain et la cuisine ; elle filait, cousait, tricotait, lavait et repassait avec dextérité d’une  fée.

Et il faut croire que le bonhomme de grand père n’était pas maladroit non plus,  car pour fabriquer une échelle,réparer une tonne ou un cuveau, ajuster une vitre, il ne s’adressait qu’à lui-même.

Ile étaient donc à l’aise sans argent ; leur superflu s’écoulait chez mes oncles et chez mon père, en paniers de fruits ; en rayons de miel ou en fromages salés, et jamais un mendiant ne frappait à leur porte sans recevoir un morceau de pain.

   E. ABOUT

« Le Roman d’un brave Homme, Hachette et C, édit »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۹
شهلا دوستانی

                                                                                

 

                                                 ماه

                              غیر ممکن را درخواست نکنیم

بچه ای بسیار لوس فریاد می زد :

« من می خواهم که ماه را به من بدهند.»

مامان عزیزش حاضر بود همه طلای دنیا را بدهد تا او را خشنود کند.

مادربزرگش نزدیک بود نزد فروشندگان برود و بپرسد که آیا ماه برای کودکان می فروشند.


پدر، که کمی عاقلتربود، از راه رسید.

پدر گفت:«همراه من بیا تا به تو ماه را بدهم.»

بدون کلامی افزونتر،

کوچولو اجازه داد تا او را با خود ببرد


کوهی در نزدیکی آنها بود.

پدر به او گفت:« بیا، ماه آن بالاست.»

پس از مدتی ، پسر بچه ایستاد.

« بابا، خیلی دور است ؟ ___ بله خیلی دور! » آنها راه افتادند.

 

کودک حرفش را ادامه داد: « بابا من خیلی خسته ام.

 پس تو دیگر آن را نمی خواهی ؟ » سکوتی معنی دار

  پاسخ پرسش بود. کودک بغض کرد

 و دیگر هرگز از آن سخن نگفت.



از میان ما چه کسی تلاش کرده کار غیر ممکن کند و مانند این کوچولو دست خالی برگشته؟


 

 

 

 

                       LA LUNE

      Ne demandons pas ce qui impossible.

 

   « Je veux quon me donne la lune ! »

   Criait un bébé fort gâté.

Sa petite maman, pour tout l’or de la terre,

Aurait voulu le satisfaire ;

La grand-mère faillit aller chez les marchands

   Demander s’ils vendaient les lunes pour enfant .  

  

Le père, qui survint, était un peu plus sage :

 « Viens avec moi, dit-il, je vais te la donner. »

        Sans en demande davantage,

   Le petit se laissa tout de suite emmener.


    Une montagne était voisine :

 « viens, la lune est là-haut » , dit le père . On monta.

  Au bout de quelque temps. Le marmot s’arrêta :

« Papa, c’est-il bien loin ?___ Oui, fort loin ! » On chemine.


 « Je suis bien fatigué, papa, reprend l’enfant .

___ Alors, tu n’en veux plus ? » un silence éloquent

   Fut la seule réponse. On revint à la brune ;

   Mais à l’astre des nuits, Bébé garda rancune

        Et jamais plus n’en reparla.


  Qui de nous n’a tenté d’aller chercher la lune

   Et n’en est revenu comme ce petit-là ?

 

   

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
شهلا دوستانی

Related image


 

 

             بسوی مدرسه

            مدرسه خانواده دوم کودک 


این بچه که به بلندی چکمه هم نیست کجا می رود؟

امروز صبح او زیباترین شلوارک خود را پوشیده؛

گلگون و با طراوت با موهای خوب شانه زده، در لباسی تمیز

او اینجاست در خیابان، هشیار وسرزنده.

 

 

کلاه بره بر سر وکیف بر دوش،

برای اولین بار به سوی مدرسه می رود.

چون سربازی محکم جدی، مستقیم قدم بر می دارد،

نه توقف، نه انحراف،مصمم آنگونه که شایسته است.

 

می داند  مردم به او نگاه می کنند و هر کس که نامش را صدا می زند؛

حس خوبی دارد چون امروز مرد کوچکی است؛

 مادر او را همراهی می کند و دست او را در دست دارد؛

اما او می گوید خودش به تنهایی می تواند راه را طی کند.

 

 اکنون ساعت زنگ می زند ومدرسه خیلی نزدیک است؛

وقتی اولین ضربه های زنگ دعوت، طنین انداخت

از آن لحظه، فرورفته در فکر  ناگهان قدم هایش را آهسته می کند.

 

 

به مادرش می گوید:آموزگارمرا نمی شناسد؟

مادر با لبخندی دلنشین پاسخ می دهد : البته!

او پدر دیگری است که به تو خواندن می آموزد.

مدرسه خانواده اوست و هر دانش آموز نیز

کودکی است که او با تمام قلبش دوست می دارد.


   L’école est la seconde famille de l’enfant 


Où va t il ce bambin pas plus qu’une botte ?

Il a mis ce matin sa plus belle culotte ;

Rose et frais, bien peigné, dans son habit propret,

Le voilà dans la rue, alerte et guilleret.

 

Le béret sur la tête et le sac à l’épaule,

Pour la première fois il se rend à l’école.

Grave comme un conscrit, il marche ferme et droit,

Sans arrêt ni détour, et crâne ainsi qu’on doit.

 

Il sait qu’on le regarde et que chacun le nomme ;

Il sent bien aujourd’hui qu’il est un petit homme ;

Sa mère l’accompagne et le tient par la main ;

Mais il pourrait, dit-il, faire seul le chemin ;

Cependant l’heure sonne et l’école est tout proche ;

Quand vibrent les appels des premiers coups de cloche.

Lors, tout à coup pensif, il ralentit le pas :

 

« Le maitre, dis, maman, il ne me connait pas ?

_ Mais si, répond la mère avec un fin sourire ;

C’est un autre papa qui va t’apprendre à lire.

L’école est sa famille : ainsi chaque écolier

Est un enfant qu’il aime  avec son cœur entier. . . »

Frédéric Bataille

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۴
شهلا دوستانی




در رختشوی خانه

از کارمان لذت ببریم


   در بازگشت از شستن لباسم در جویبار، با دستانی تمیز می نویسم.

  شستشوزیباست ، دیدن ماهیها که می گذرند ، امواج ، برگها ، گلهای افتاده ، و چشمانی که جریان آب را دنبال می کنند.

   چیزهای بسیاری در ذهن {زن} رختشوی می آید ، مشاهده جیزهایی که در جریان این جویبار برایش  آشناست ! اینجا  حوض پرندگان است، آینه آسمان ، تصویری از زندگی، و راهی در جریان.

روزی که با پهن کردن لباسهای شستنی می گذرد حرف زیادی برای گفتن ندارد. با وجود این پهن کردن رخت سفید روی سبزه  یا دیدن آن که روی بندها موج می زند به قدر وافی لذت بخش است.  


Au lavoir

Sachons nous plaisir à notre tâche

 

   J’écris d’une main fraîche, revenant de laver ma robe au ruisseau.

  C’est joli de laver, de voir passer des poissons, des flots, des feuilles, des fleurs tombées, de suivre cela des au fil de l’eau

   Il vient tant de chose à l’esprit de la laveuse qui sait voir dans le cours de ce ruisseau ! C’est la baignoire des oiseaux, le miroir du ciel, l’image de la vie, un chemin courant !  

           Une journée passée à étendre une lessive laisse peu à dire. C’est cependant assez agréable que d’étendre du linge blanc sur l’herbe ou de le voir flotter sur des cordes …

Mme. Eugénie de Guéris. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۸
شهلا دوستانی


روزی روزگاری  مرد جوان بسیار فقیری زندگی می کرد. او فقط چشمانی برای دیدن آسمان و افق داشت. و تنها دستانی  برای چیدن  که با آن می توانست چیزی برای سیر کردن خود بیابد .و  پاهایی برای طی کردن راهها و بالا رفتن از کوه ها داشت.

در یک شب پر ستاره تابستان، روی سنگی کنار کوره راهی نشست، وقتی او داشت بر بخت بدش غصه می خورد و در رویای آینده بود، شهابی که مطمئنا راهش را گم کرده بود روی نوک شاخه درخت سروی در نزدیکی او نشست  و آن خانه بدوش را با گستاخی تمام خطاب کرد: " در جستجوی گنج باش و تو  ثروتمند خواهی شد!"

بعد ناپدید شد.

مرد جوان که بسیار فقیر بود و چیزی برای از دست دادن نداشت فورا اطاعت کرد و رفت تا به دنبال گنج بگردد.

او تمام قاره ها را طی کرد.

او از تمام دریاها و اقیانوسها  رد شد.

او تمام جزایر را گشت.

او تمام صحرا ها را درنوردید.

او با همه جور آدمی، با اعتقادات مختلف، با هر سنی و با هر رنگی   ملاقات کرد. اما هرگز به گنجی که مشتاقش بود دستش نخورد.

در بازگشت به همان جایی آمد که عازم شده بود، پس از مدت بسیار، بسیار طولانی، او با ناامیدی بسیار از جستجوی های بسیارش بدون آنکه بتواند چیزی بیابد سنگ را یافت.

آن شهاب دوباره هویدا شد درخشید و گفت:

"ببین چگونه تو اکنونثروتمند شدی

 با این سفرها

با این مشاهدات

با این ملاقات ها

با  آرزوهای مشترک و...

گنج تو دوست من

همان زندگی توست!"


 

TON TRESOR, C’EST TA VIE

Il était une fois un jeune homme très pauvre. Il n’avait que ses yeux pour voir le ciel et l’horizon. Il n’avait rien que ses mains pour cueillir ce qu’il pouvait trouver pour se nourrir.

Il n’avait rien que ses jambes pour courir les chemins et gravir les montagnes.

Lors d’une nuit d’été pleines d’étoiles, assis sur un rocher sur le bord du sentier, alors qu’il se lamentait sur son existence misérable et qu’il rêvait de fortune, une étoile filante, sans doute égarée se posa sur la cime d’un if tout proche et s’adressa au vagabond d’un air tout effronté

« - Cherche le trésor et tu deviendras riche ! »

Puis elle disparut.

Le jeune homme très pauvre et n’ayant donc rien à perdre obéit aussitôt et partit se mettre en quête du trésor.

Il parcourut tous les continents.

Il traversa toutes les mers et tous les océans.

Il fouilla toutes les îles.

Il sillonna tous les déserts.

Il fit la rencontre de toutes sortes de gens, de toutes les idées, de tous âges et de toutes les couleurs.

Mais jamais il ne put mettre la main sur le trésor convoité.

De retour à son point de départ, longtemps, longtemps plus tard, il retrouva son rocher, plein de désespoir d’avoir tant cherché sans pouvoir rien trouver.

 

L’étoile filante réapparut alors et lu dit :

« - Regarde comme tu es devenu riche aujourd’hui de tous ses voyages,

De toutes ces découvertes,

De toutes ses rencontres,

De tous ces rêves partagés …

Ton trésor mon ami,

C’est ta VIE !

http://www.philosophie-poeme.com/ton-tresor-c-est-ta-vie-a121028574

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۱
شهلا دوستانی


Image result for marcher sur l'eau




 

پس ازگذراندن  چهارده سال طاقت فرسا به استغفار تنها در جنگل، مرد بالاخره توانایی راه رفتن بر روی آب را یافت ، سرشار از شادی بدنبال یافتن استاد رفت و به او گفت:" استاد من اکنون می توانم روی امواج آب راه بروم".  استاد با سرزنش به او گفت" ننگ بر تو! چهارده سال کار برای رسیدن به این! آنچه که تو یافتی دو سو بیشتر نمی ارزد. هر کسی می تواند با پرداخت دو سو به کشتیران از رود خانه بگذرد. و تو برای رسیدن به آن چهارده سال هزینه کردی"!


La recherche des pouvoirs

 

     Après quatorze années passée en dures pénitences dans une forêt solitaire, un homme avait enfin acquis le pouvoir de marcher sur les eaux. Rempli de joie, il alla trouver son guru et lui dit: "Maître j'ai maintenant le pouvoir de marcher sur les flots". Son guru le réprimanda en lui disant : "Honte à toi! Quatorze ans de travail pour arriver à cela! ce que tu as obtenu ne vaut pas deux sous. N'importe qui peut passer la rivière en donnant deux sous au batelier, et il t'a fallu quatorze ans pour arriver à cela"!

http://www.philosophie-spiritualite.com/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹
شهلا دوستانی

 

یک سبد آب

 

پیرمرد مسلمانی همراه نوه اش در مزرعه ای در کوه های کنتاکی زندگی می کرد. هر روز صبح پدر بزرگ در آشپزخانه برای خواندن قران  پشت میز می نشست. نوه ی او که می خواست درست مثل او باشد تلاش می کرد به هر طریقی که می تواند از او تقلید کند.

روزی نوه پرسید:" بابا یزرگ! من تلاش می کنم که قران را مثل شما بخوانم اما آن را نمی فهمم، و هر چه هم که از آن می فهمم تا قران را می بندم فراموش می کنم. پس خواندن آن به چه کار می آید؟"

پدر بزرگ که داشت هیزم در اجاق می گذاشت به آرامی از حرکت ایستاد و پاسخ داد:

" این سبد هیزم را بگیر و برایم ازرودخانه یک سبد آب بیاور."

پسر همانگونه که پدر بزرگ گفته بود عمل کرد، اما آب قبل از اینکه به خانه برسد از آن بیرون می ریخت. پدر بزرگ خندید و گفت : " تو باید دفعه بعد سریعتر برگردی،" و او را  با سبد برای تلاشی مجدد در آوردن آب با سبد به رودخانه برگرداند. این بار بچه سریعتر دوید، اما یکبار دیگر سبد قبل از اینکه به خانه برسد خالی شده بود. نفس نفس زنان، به پدر بزرگش گفت غیر ممکن است که آب را با این سبد بیاورم و رفت به دنبال سطل.

پیرمرد به او گفت،" من یک سطل آب نمی خواهم؛ من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تند نمی روی" و خارج شد تا پسر را یک بار دیگر تلاش می کند ببیند.

دراین موقع، پسر می دانست که این کار غیر ممکن است، ولی می خواست به پدر بزرگش نشان دهد که حتی اگر  با تمام توانایی هم  بدود آب قبل از اینکه به خانه برسد می ریزد.

 

پسر سبد را در آب رودخانه کرد و بسیار تند دوید، اما وقتی به پدر بزرگش رسید سبد همچنان خالی بود. نفس زنان، گفت:" می بینی بابا بزرگ بیفایده است!"

پیرمردگفت:" پس تو فکر می کنی که بیفایده است!  سبد را نگاه کن!"

پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که سبد تغییر کرده است. سبد کهنه و کثیف زغال به یک سبد خوب تبدیل شده است، داخل آن مانند خارج آن شده است.

" پسرم، این اتفاقی است که، وقتی قران می خوانی ، می افتد. تو نمی توانی آن را بفهمی و یا همه آن را به خاطر بسپاری، ولی وقتی آن را می خوانی درون و بیرون تو تغییر می کند.این کار خداست در زندگی ما.




Un panier de l’eau

 

 

'Un vieux Musulman habitait une ferme dans les montagnes du Kentucky avec son petit-fils. Chaque matin le Grand-père s'asseyait à la table de la cuisine pour lire son Qour'ane. Son petit-fils voulait être juste comme lui et essayait de l'imiter de toutes les façons qu'il le pouvait.

Un jour le petit-fils demanda : « Pépé ! J'essaie de lire le Qour'ane juste comme vous mais je ne le comprends pas, et ce que je comprends je l'oublie aussitôt que je ferme le Qour'ane. A quoi ça sert de le lire ? »

Le Grand-père s'arrêta silencieusement de mettre du charbon dans le four et répondit :

« Prend ce panier de charbon et amène moi un panier d'eau de la rivière ».

Le garçon fit comme il lui a été dit, mais toute l'eau coula avant qu'il ne soit retourné à la maison. Le grand-père rit et dit : «Tu devras aller un peu plus vite la prochaine fois, » et il le renvoya à la rivière avec le panier pour ressayer de ramener de l'eau dans le panier. Cette fois le garçon couru plus rapidement, mais une fois encore le panier était vide avant qu'il n'atteigne la maison. Hors d'haleine, il dit à son grand-père que c'est impossible de porter de l'eau dans un panier et il alla chercher un seau.

Le vieil homme lui dit, « je ne veux pas un seau d'eau ; je veux un panier d'eau. Tu ne vas pas assez vite » et il sortit pour regarder le garçon essayer encore une fois.

A ce moment, le garçon su que c'était impossible, mais il voulait montrer à son grand-père qui même s'il courrait aussi vite qu'il le pouvait, l'eau s'écoulera avant qu'il ne soit retourné à la maison.

Le garçon plongea le panier dans la rivière et couru très vite, mais quand il atteignit son grand-père le panier était encore vide. Essoufflé, il dit, « Tu vois Pépé, c'est inutile ! »

« Donc, tu penses que c'est inutile ! » Le vieil homme dit : « Regarde le panier ».

 

Le garçon regarda le panier et pour la première fois il se rendit compte que le panier était différent. Il s'est transformé d'un vieux panier de charbon sale en un panier propre, à l'intérieur comme à l'extérieur.

 

« Mon fils, c'est ce qui se passe quand tu lis le Qour'ane. Tu ne peux pas comprendre ou tout te rappeler, mais quand tu le lis, tu changes ton intérieur et ton extérieur. C'est le travail d'Allah dans notre vie ».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
شهلا دوستانی